هالک مُرد!
•
هشت سالِ پیش، یکی به جمع خانواده ی شلوغ ما اضاف شد. کم کم پر درآورد. نمی شد حدس زد چه رنگی ست. بالغ که شد فهمیدیم غالب بدنش سبز است. با رگه های مشکی و کمی هم آبی کاربنی کنار نوکش. دختر بود و حسابی هم بغلی شده بود. روی شانه ی ما جاش بود. گرسنه که می شد گردنمان را نوک می زد و می فهمیدیم گرسنه ست. وقتی می خواست دوش بگیرد می رفت روی شانه ی مادر که توی آشپزخانه بود و خودش را می کشید سمت شیر آب. با هیچ نری جفت نمی خورد. از مرغ عشق ها می ترسید. از آدم های غریبه هم می ترسید. فکر می کرد آدم است. کم کم پرواز کردن یادش رفت. با خودش می گفت اگر آدم ها نمی توانند پرواز کنند خب لابد او هم نمی تواند. همین باعث شد بیشتر به ما نیازمند شود و احساس می کنم بدش هم نمی آمد از این اتفاق.
•
بار اول که مریض شد دلیلش را نفهمیدیم. رفته بودیم خارج از شهر و یکی دو روز بعد که آمدیم دیدیم پرهایش را پف داده و گلویش بزرگ شده و غذا نمی خورد و اگر هم بخورد بالا می آورد. اخوی بردش دامپزشکی. منشی ازش پرسیده بود اسم حیوانت چیست و حمید آقا بدون اینکه فکر کند گفته بود هالک! منشی ذوق کرده بود از اسم هالک برای یک مرغ عشق سبز. حمید آقا با هالک و دو تا شیشه مولتی ویتامین برگشته بود خانه. یک ی دو روز بعد خوب شد. بار دوم و سومی که این اتفاق افتاد فهمیدیم هالک چرا مریض می شود. تنهایی!
•
حیوان لوسی بود. به قدر دخترها ناز داشت. زیر گلوش را باید نوازش می کردی، باید باهاش بازی می کردی، باید می گذاشتیش روی شانه ات، باید بوسش می کردی ...
•
رفت. همین امروز صبح.
•
خانه تا یک ساعتی سکوت بود و هق هق. بعدش ولی اوضاع به قرار سابق برگشت. خانه ی پدری، بدون هالک هم خانه ی پدری ست. ظرف آب و غذایش هنوز اینجاست. جای خوابش هم -پلیور من که سال هاست روی در کمد دیواری افتاده - . صداش هم پاری وقتی از نمی دانم کجا می آید. لباسم را نگاه می کنم. جای دندانش روی آستین های لباسم مانده. از لباس های نخی خوشش می آمد. می جویدشان. می روم سمت آینه. خیره می شوم به شانه ام. جایش خالیست.
- ۹۵/۰۱/۰۸
مرغ عشق ها از تنهایی می میرند ما آدمها چرا زنده ایم پس ؟!