دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عنوان ندارد

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

خدا سلام. خواستم بگم من اینجام! همین

من از سینه ی مرغ متنفرم!

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ
عشق یعنی وقتی اون رون مرغ دوس داره تو عاشق سینه ی مرغ باشی!

(بعد اون هیچ وقت نفهمه تو قبل از ازدواج فقط رون مرغ می خوردی! بعد همه فکر کنن که تو یه دفعه چرا از رون مرغ بدت اومده. بعد تو بخندی! یه لبخند زیر آروم و بی صدا و همیشگی!)

پ.ن:
1. همیشه هم تفاهم خوب نیست!
2. از هم کپی نزنید! دنبال کپی هم نباشید!

.

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

_ به نظرت کدوم رو بردارم؟ اون زرده یا این آبیه؟

+ اون زرده

_ واااااای نه، خیلی زشته اون

+ خب این آبیه

_ آره آره خودمم نظرم همین بود، مررررسی، خیلی کمکم کردی

ناز شصتت

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۳ ق.ظ

آخرین پله را هم بالا می‌روم. فریادِ جمعیت با صدای سوتی که توی سرم پیچیده مخلوط می‌شود. از کنار گوش راستم خون راه باز می‌کند و توی انبوه ریش‌های صورتم گم می‌شود. چکمه‌ی مرد می‌خورد توی صورتم. به زحمت از روی سکوی چوبی بلند می‌شوم. لبخند می‌زنم. جمعیت هنوز فریاد می‌کشد. دست هایم را با طناب می‌بندند و از دو طرف میکشند. می‌کشند. می کشند. درد می‌پیچد توی تنم. عرق سرد روی پیشانی‌ام می‌نشیند. تیغ از روبروی صورتم بالا می‌رود و به سرعت می‌نشیند روی بازوی راستم. به سمت چپ پرت می‌شوم. صورتم را روی رگهای دستم می‌کشم تا مبادا مردم خیال کنند حلاج ترسیده و رخ زرد کرده. جمعیت هنوز فریاد می‌کشد. پاهایم می‌لرزد. سرم گیج می‌رود. به تیر چوبی پشت سرم تکیه می‌زنم و بلند می‌شوم. سنگ بزرگی از میان جمعیت رها می‌شود و مستقیم به سرم می‌خورد. صدای شکسته شدن جمجمه‌ام را می‌شنوم. سرم را بالا نگه می‌دارم. خون روی چشم‌هایم را گرفته. لبخند می‌زنم. سنگ‌ها یکی‌یکی رها می‌شوند. به زحمت خودم را نگه می‌دارم که زمین نخورم. همین وقت‌هاست که تو می‌رسی. عطرت از میان بوی خون و عرق راه باز می‌کند تا مشامم. دنیا روی دور کند می‌چرخد. باد می‌پیچد میان زلفت. مو پریشان کرده‌ای. روبروی جمعیت ایستاده ای. راستِ قامت من. جمعیت ساکت شده‌اند. تو خیره شده‌ای به چشم‌هام. خم می‌شوی. تکه خشتی بر می‌داری. دستت می‌لرزد. قطره اشکی از چشمت می‌چکد روی خشت. پرتابش می‌کنی...

با زانو روی زمین می‌افتم. سمتِ چپِ قفسه ی سینه ام تیر می‌کشد. خشت را برمی‌دارم، می‌بوسم و های های گریه می‌کنم.

آزادی

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ب.ظ
فارغ از نتیجه و اتفاق های سر جلسه و حتا خوب تست زدن یا بد تست زدن، حس مشترک همین حالای پشت کنکوری هایم آرزوست!

چیستان

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۷ ب.ظ
بهش گفتم: " می دونی اون چیه که به ضرب و زور و جِد و جَهد، با بدبختی، کشون کشون، حیرون، آواره، سرگردون، ذره ذره، آروم آروم، بدستش میاری، بعد به چه آسونی [بشکن زدم اینجا رو] از دستت میره؟! " ... جواب سوالم رو نداد، رفته بود که من این حرفا رو زدم!

چشم بندی

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ب.ظ

گفتم قسم به چشم هات... چشم هاش را بست!

ان فی ذلک لذکرى لمن کان له قلب

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ

دارم مرور می شوم. یکی آن بالای مغزم نشسته، کتابِ خاطراتم را باز کرده و کلمه به کلمه اتفاقات را می آورد عینیت می بخشد به سال هزار و سیصد و نود و پنج؛ بعد تهش به جای تیک، ضربدر می زند که یعنی مردود و برو تا چند ماه دیگر جبرانی!

پی نوشت:

یک مسابقه ی بیا و ببینی میان اعضا و جوارحم شکل گرفته برای چِزاندن من. تهش می خواهند دستِ‌جمع مرا به این نتیجه برسانند جسم ناقص و فکر الکنی که دارم مال قلبم است. قلبم ضعیف شده. همه انگشت اتهامشان رو به قلب است. هفت هشت بار سکته و تنگ و گشادی های پی در پی و این اواخر پرخوری. بی راه هم نمی گویند اما شاید فقط من و آن دیواری که بهش تکیه زده بدانیم چقــــــــــدر زخم توی همین بیست و چند سال نشسته پشتش.

کاش یک روز برق برود و پشت سرش را هم نگاه نکند

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ق.ظ

گاهی، هر قدر هم تلاش کنی، درک نمی کنی. نمی فهمی چرا آقای فلانی باید این همه وقیح باشد. نمی فهمی این شدت کینه از کجای این هفتاد و چند کیلو می آید. نمی فهمی خانم فلانی چرا این همه مرد است. یا آقای فلانی چرا این همه زن است. نمی فهمی چرا این همه آدم، آدم نیستند. روزگار عریانی شده. این که می گویم هر قدر تلاش کنی، درک نمی کنی آدم ها را، از این جهت نیست که آدم ها عمق پیدا کرده اند و پیچیده شده اند. کاملا برعکس. لحظه ها عریان شده اند، هیچ راز و رمزی نمانده. همه ی راز و رمز ها، همه ی پیچیدگی ها، همه ی ناشناخته هایی که باید شکوفا می شدند و عطر راز آلودِ خالقشان همه ی دنیا را پر می کرد، فدای زندگی در عصر ارتباطات و اطلاعات شده اند. ارتباطاتِ سطحیِ آدم هایِ سطحی.

پی نوشت:

بعد خودت را می بینی اسیر همین ارتباطاتِ سطحی، بعد خودت را می بینی بسیار کم عمق. بعد از خودت، از این زندگی، از این دنیای پر از سیم، از این همه صفر و یک که تا خرخره ات را پر کرده و تو زنده ای بدون اینکه بتوانی نفس بکشی، بی زار می شوی.

خدا خودش دونسته که به خر، شاخ نداده!

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ

از فکر اینکه ظلمی در حقم شده و منِ مظلوم دستم به جایی بند نیست، مغزم داشت منفجر می شد. سرم پر از تصویر شده بود از اویِ ظالم و خودِ مظلومم و فکر و خیال. ترکیب این ها در سرم، معجونی می ساخت که قُل قُل می زد و از روش دود بلند می شد. معجونِ جنون. عصبانی بودم. نشستم همه ی راه ها را بررسی کردم که چطور به اویِ ظالم صدمه بزنم. دستم می رسید آسمان ابری می کردم و صاعقه می زدم به سرش. یا از کار بی کارش می کردم. یا بالا سری اش می شدم و توی جلسه ای که همه ی گنده های کشور بودند، تحقیرش می کردم. غرقِ فکر و خیال، سرِ بزنگاهِ نفرین که رسیدم، دستم که از همه جا کوتاه شد و خواستم آه بکشم و بسپارمش به صاحب این ایام، چشمم خورد به جانمازی که روبروم باز بود. از خودم بدم آمد. سر سجاده بغضم گرفت. یک لحظه همه ی تصویرهای توی ذهنم کم رنگ شد. دست به دعا بلند کردم که رفیقا، معبودا، حضرتِ پروردگارا، اگر ظلمی کرده ازش بگذر. باز هم بغضم گرفت. باز هم از خودم بدم آمد. به لکنت دعا را عوض کردم که خدایا، عزیزا، دلبرا، بیست و چند سال از عمرم با نمک به حرامی گذشت، نمک خوردم و نمک دانِ سفره ات را شکستم و قاه قاه خندیدم، بیست و چند سال از عمرم به ظلم گذشت، بیست و چند سال از عمرم، همه بودند الا تو. غلط کردم.

پی نوشت:

حضرتِ بالا بلند، شکرت برای قدرتی که ندارم. شکرت برای چهره ی خیلی زیبایی که ندارم. شکرت برای ثروتی که ندارم... که اگر همه ی این ها باشد و تو نباشی... آخ، فکرش را هم نمی توانم بکنم چه بلایی سر خودم و مردم می آورم. حضرت بالا بلند، آنی و کمتر از آنی مرا با نعمت هایی که بهم دادی تنها نگذار. آنی و کمتر از آنی مرا به خودم وامگذار که در زمین فساد می کنم و خون ها می ریزم!