دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

طبعاً و قطعاً همیشه باقی خواهد ماند!

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ

دین نیز مانند علم، به حکمِ اینکه برایِ بشر به کار می آید و چیزِ دیگری نمی تواند جای او را بگیرد، طبعاً و قطعاً همیشه باقی خواهد ماند.

استاد مطهری | پنج مقاله

پ.ن:
جای دین بنویس "یادِ او"، جای بشر "نام من" ...

کتاب هایی برای نخواندن!

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ب.ظ
پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور می شوند. سرعتِ انگشت هایم برای تایپ کردن کافی نیست، حتا سرعت مغزم هم کافی نیست برای تبدیل کردن غَلَیانِ روحم به کلمه، بالا و پایین پریدنِ قلبم به کلمه و جوش و خروشی که آتش می کشد به وجودم ... به کلمه ...

جوان تر که بودم وقتِ شعر گفتن اول دستم می لرزید و بعد همه ی تنم. رعشه می گرفتم. دست خطم بد می شد. غلط غلوط می نوشتم. نوشتن سرعتم را می گرفت. روی کاغذ فشار می آوردم بلکم سرعت نوشتنم بیشتر شود و برسم به کلمه. انگار کن با معشوق سینه به سینه ایستاده ای. گرمایِ تنش دارد آبت می کند. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بسوزی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بگیریش توی بغلت و آتش بیفتد به تنت و خاکستر بشوی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است و تو نمی رسی. همین یک وجبی اش ایستاده ای، خیره تویِ چشم هایش ... می لرزی، از شدت گرمایِ تنِ یک وجب آن طرف ترت می لرزی ...

از احساساتم فرار نمی کنم. زود گریه می کنم. زود می خندم. زود سر ذوق می آیم اما به این شدت ... مدت هاست به این شدت سر ذوق نیامده ام. اصلا توی این بیست و چند سال زندگی انگشت شمار بوده این میزان رعشه، این شدت هیجان ... انگشت شمارهایی که همه شان را حفظم. ثانیه به ثانیه، لحظه به لحظه، لمحه به لمحه ...

حالا دارم می لرزم. به کمال. حضرت پاییز هم زیاده بر علت شده. تنهایی توی شرکت هم. تولد بیست و چند سالگی ام هم. تو هم. که نیستی. که نبودی. که از اولش هم نبودی ...

پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور می شوند. عین همین حالا. نمی دانم چه بگویم. کتاب را تا فصل کینه خوانده ام. بیشتر از این نمی توانم. تا همین جا هم بارها کتاب را بسته ام و فریاد نزده ام! توی شرکت تنهام. فاطمه در حال تدارک دیدن مراسم جشن تولدم است که تا امروز عقب افتاده. به روی خودم نیاورده ام که از غافل گیری ام کیف کند و بخندد و من هی خنده هاش را نفس بکشم. آی بانو، بخند ... آتش بدون دودِ نادر ابراهیمی را می گذارم توی کولی ام.

اسمع افهم یا رضا، ابن حسین ...

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ب.ظ

خدایا این بنده تو و فرزند بنده تو و فرزند کنیز توست. نزد تو فرود آمده و تو بهترین کسی هستی که نزد او فرود می‌آیند. خدایا ما از او جز خوبی نمی دانیم، تو از ما درگذر، از او هم درگذر و نزد خود در بالاترین جایگاه قرارش ده و بر خاندانش‏ در میان زندگان جانشین او باش ... به مهربانی‏ ات‌، ای مهربان ترین مهربانان.

پا نوشت عق زدن پست قبل

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ

بیابانی بودن و محکوم شدن به زندگی توی شهر درد داره. گاهی وقتی دردش بالا می گیره. عین این که شاعر باشید و نتونید شعر بگید. اونم درد داره. خیابونای شهر رو نیمه شب قدم زدن، از تک و توک در و دیوار کاه گلی شهر عکس انداختن، بو کردن درختای خیابون ارم، کوه رفتن و داد زدن ... همه ی تلاش های مسخره و خنده داری که می کنم برای فراموش کردن اون درد مُسکّنه. مُسکّن ها بعد از مصرف زیاد بی اثر می شن ... بعد شما می مونید و دردتون که بیشتر شده، قوی تر شده، خانه مان سوز تر شده، بنیاد برکن تر شده ...

عق میزنم تمام خیابان ها را

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

از ده گردو که آمدم، حالم شبیه وقتی بود که یک ماهِ تمام، دور از آدم ها و چراغ قرمز ها و ماشین ها و مرکز خرید ها، توی اردوگاهِ لشکرِ چهل و یکِ ثاراللهِ اهواز، وسطِ سرمایِ نزدیکِ صفر درجه اش، فضاسازی می کردیم برای استقبال از کاروان های راهیان نور. هفت هشت سال پیش بود. قصه ی آن اردوگاه و سنگر شهدا و نامه های نیمه شبش مال این پست نیست. شاید چند وقتِ بعد، از جوانی های نوزده بیست سالگی ام نوشتم. حالا ولی قصه چیز دیگریست.

از ده گردو که آمدم، حالم شبیه وقتی بود که بعد از یک ماه ندیدنِ شهر و آدم هاش، رسیدیم شیراز. نیمه شب بود. شاید حوالی ساعت دو. کسی توی خیابان ها نبود. مغازه ای باز نبود. برو بیای آدم ها نبود. ساکت بود اما نه به اندازه ی کویر، نه به اندازه ی رمل های فکه، نه به اندازه ی بیابان های شلمچه. پنج نفر بودیم. آنقدر شهر بهمان فشار آورده بود که ده دقیقه بعد از اینکه سوار تاکسی ترمینال شدیم، عینِ مادر مرده ها زدیم زیرِ گریه. های های. بی دلیل. تحملِ دیدنِ خودمان را بین این همه خیابان نداشتیم. بیابانی شده بودیم.

از ده گردو که آمدم، حالم شبیه همان شبِ آمدن از جنوب بود. پر از بغض. پر از چرا؟ پر از دلپیچه های وقت و بی وقت از دود و شهر و آدم هاش.

از ده گردو که آمدم، تا یک هفته نمی توانستم تلویزیون نگاه کنم، تا دو هفته خوراک درست و حسابی نداشتم، تا یک ماه ساکت تر از همیشه شده بودم، تا این که دوباره غرق شهر و خیابان ها و آدم هاش شدم...

[مربع]

دو سال بعد رفتیم همان حوالی. مثل ده گردو طبیعتش بکر بود اما فاصله اش تا جاده چهار پنج برابرِ فاصله ای بود که دو سال قبلش، با نیسان آبی یکی از جهادی ها، از جاده ی خاکی و پر از سنگی که ما را می برد پشت کوه، رد شدیم.

حمید گفت خیلی نیازمندند. نمی فهمیدم خیلی یعنی حتا آب خوردن هم نداشتن! نمی فهمیدم خیلی یعنی برق نداشتن، توی خانه های سنگی زندگی کردن، مدرسه نداشتن، نماز خواندنِ اشتباه، درِ پارچه ای، سوزِ سرمایِ زمستان و آتشِ گرمایِ تابستان، بدن هایی چون تیرِ تراشیده ...

از ده گردو که آمدم، هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم که دو سال بعد منطقه ای نیازمند تر از آن جا ببینم. تصورش را هم نمی کردم حالم بتواند بیشتر از شهر و آدم هاش بهم بخورد. تصورش را هم نمی کردم...

حمید گفت خیلی نیازمندند. گفتم تو بعد از دو سال هنوز ول نکردی اردو جهادی را؟ چند لحظه سکوت کرد. فکر کنم یک چیزی توی گلوش گیر کرده بود. گفت باید ببینی. قبول کردم که ببینم چرا حمید عمرش را صرفِ گشت زدن تویِ مرکز خریدهای شیراز و قدم زدن تویِ کوچه باغ های قصرالدشت و پیتزای سیحون و سینما و پیش فروشِ ماشین و خریدِ خانه و زن و بچه و شهروند خوب و ساکت و منظمی بودن نکرده. بیابانی بود حمید. شهر نتوانسته بود حتا بعد از دو سال هم قورتش بدهد. من لقمه ی کوچکی بودم. مال من یک ماه بیشتر طول نکشیده بود.

[مربع]

نیمه شب است. چند سال گذشته؟ چرا این بخش از زندگی ام را فراموش کرده بودم؟ چرا نمی خواستم به دست های ترک ترک آن مردِ لاغر فکر کنم؟ چرا یادم رفته بود دختر بچه ی چشم رنگیِ نازی را که عینِ موبایل ندیده ها به دستم خیره شده بود؟

[مربع]

شهر افیونی دارد که تو را گیج خودش می کند. شهر دیوِ سیاهِ چندش آوری دارد که تو را ذره ذره می خورد. شهر زندان بانِ بزرگ و بی شاخ و دمی دارد که تو را عین برده ها دنبال خودش می کشد، بهت دستور می دهد و اگر سرپیچی کنی با لگد لهت می کند.


پ.ن:

بی نظم است این پست. شلوغ و پر از لکنت و بی نظم. عین حال خرابِ من ...


راه دوری نمی رود

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ

وقتی کسی به شما می گوید "دلم برات تنگ شده" یعنی خودش -که روبرویش ایستاده- را کنار زده، خودش افتاده، پا گذاشته روی خودش، ازش رد شده و بعد به شما این جمله ی چهار کلمه ای را گفته. ببینید چقدر راه رفته؟ بی رحمی ست جوابش را ندهید. حتا این که بگویید "منم" هم بی رحمی ست. چهار کلمه گفته، شما بکنیدش پنج شش تا. بگویید منم دلم برات تنگ شده. کَرَم کنید اصلا و بگویید من که دلم برای تو بیشتر تر تنگ شده جانا.

فصل اول: وحشی بود ولی دوستش داشتم

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ

طعم ترس می دهد آسیه

می ارزد به داشتنش؟

نمی دانم! وقتی هست به چیزی فکر نمی کنم. یک سوز سردی از سر و دستش شُرّه می کند. انگار کن چلّه ی زمستان. من فقط می لرزم آسیه. دهنم خشک می شود. آرام آرام ترس می آید. فکر کنم از چشم هایش می ریزد. من تا بحال چشم هایش را ندیده ام اما فکر نمی کنم این همه ترس از جای دیگری جز چشم هایش بریزد. دیشب چراغ ها که خاموش شد گریه کردم ...

مرد گُنده! کسی که از عروسک نمی ترسد.

عروسک نیست. مجسمه ست. مجسمه ی سنگی.

خب رهاش کن

بارها تلاش کرده ام. بارها ... نمی شود ... همین که ازش جدا شوم دلم براش تنگ می شود. باور می کنی؟

دوستش داری؟

من باید بروم

کجا؟

خداحافظ

خداحافظ