بهارتان مبارکتان
سرماخوردگی خاصیت های عجیبی دارد. یک لایه خاکستری شفاف می کشد روی تمام
لحظاتت. گذشته و آینده را می پیچاند بهم. ثانیه ها را کند می کند. بعضی
چیزها را بی معنی می کند، بعضی چیزها را پر معنی. در گنجه را باز می کند و
می گردد دنبال همان خاطره ای که ازش فرار می کنی، برش می دارد، یک دست می
کشد به خاک نشسته به تنش و می گذارد درست روبرویت. درست روبروی چشمهایت و
مجبورت می کند خیره شوی بهش. بعد خودش می رود یک گوشه ریز می خندد. تو می
مانی و خاطره ات. سکوت همه ی اطرافت را پر می کند. نه خاطره حرفی برای گفتن
دارد نه تو می دانی از کجا شروع کنی. بعد از چند ساعتِ طولانی، سرماخوردگی
ات بلند بلند می خندد و سرش را هی تکان می دهد و نچ نچ کنان می آید خاطره
ات را بر می دارد می گذارد توی گنجه و باز هم بلند بلند می خندد.
سرماخوردگی رک است. جلف بازی بلد نیست. همین است که من پاری وقت ها دلم تنگ
می شود برایش. دلم می خواهد بیاید و درِ گنجه را باز کند. دلم می خواهد
بیاید و همه ی بی معنی های عالم را ردیف کند روبرویم که "این هزار و چندمی
آنچنان هم بی معنی نیست ها! این را بگیر در عوض آن یکی که عین عروسکِ بچه
ها گرفتی و رهاش نمی کنی را بده من بگذارم کنار بی معنی های عالم"
سرما
پر از راز است است، زمستان پر از راز است، پر از کشف نشدنی ها، پر از
ثانیه های خیس، پر از تنهایی و صدای جیرجیرک و خیابان خلوت و قوطی پپسی که
شوتش می کنی و صداش تا هفت محله می پیچد. سرما پر از قصه است، پر از
شهرزاد. پر از سرماخوردگی! و تو نمی دانی عاشق زمستانی برای سرماخوردگی هاش
یا عاشق سرماخوردگی هستی چون تو را عجیب یاد زمستان می اندازد.
پی نوشت:
زمستان یعنی شروع هزار و یک شب و بهار همان شب آخر است که باید شهرزاد را سر بزنی اما قصه بدترین اتفاق خودش را رو می کند، تو عاشق شهرزاد می شوی!
- ۹۵/۰۱/۰۵
چقدر خوب که شما بعد از مدتها دوباره نوشتید :)