.
دیگه چطور میخوای بهت ثابت بشه جز من کسی برات نمیمونه؟ جز من کسی عاشقت نیست؟ جز من کسی برات دل نمیسوزونه؟ پسرجون! جز من اگه به کسی دل ببندی و روی کسی حساب کنی، واقعن خری.
پ.ن:
مکالمات خدا با من
دیگه چطور میخوای بهت ثابت بشه جز من کسی برات نمیمونه؟ جز من کسی عاشقت نیست؟ جز من کسی برات دل نمیسوزونه؟ پسرجون! جز من اگه به کسی دل ببندی و روی کسی حساب کنی، واقعن خری.
پ.ن:
مکالمات خدا با من
کسی که سهتا زنگ بخوره و جواب نده، اگه هم جواب بده، مجبوری جواب داده؛ بهتره قطعش کنی.
استاد کراوات سرخی به گردنش بسته و روبهروی قفسهی کتابِ دفتر رادیو ملی آمریکا در واشنگتندیسی ایستاده. سمت راستش سهراب پورناظری نشسته. پیشدرآمد این اجرا موسیقی متن ابتدایی سریال «وضعیت سفیدِ» حمید نعمتالله است با آهنگسازی سهراب پورناظری. همان ضربآهنگ تند. همان ریتم «با من صنما» برای آرایش غلیظِ حمید نعمتالله. موسیقی به لحظهی شروع اجرای استاد میرسد. باورم نمیشود. استاد میخواند که: از عشق گفتم، باور نکردی...
باور نمیکنم. ماتم برده. این مرد چروکیده و وارفتهای که مثل پیرمردهای کوچهوبازار شینش میزند و فکش بهخاطر دندانهای عاریه سنگین شده، محمدرضا شجریان است. خسرو آواز ایران. صاحب حنجرهای که با غرور میان گوشهها و پردههای موسیقی ایرانی قدم میزد و روی صعبالعبورترین قسمتهای این تفرجگاه مستانه میخرامید و از سوز دل تحریرهای لطیف سر میداد.
باورش سخت است و آزاردهنده، اما اینکه میبینم گوشهای ست از واقعیت زندگی. مردی که روزگاری چهارزانو با سینهای افراشته و غروری وطنی روی فرش ایرانی مینشست و کنار نغمههای جادویی تار حسین علیزاده و کمانچهی کیهان کلهر روبهروی صدها چشم خیس برای بم و غم سرزمینش میخواند، حالا ایستاده توی دفتر رادیو ملی آمریکا، وسط ینگهدنیا، وارفته و خسته و نامیزان، دارد با بازیگوشیهای سهراب پورناظری آخرین ضبط موسیقیاش را انجام میدهد.
تراژدی وقتی کامل میشود که بعد از تمامشدن این تصویر هراسانگیز مرگ و زوال، «با من صنما»ی همایون را توی لیست «روزهایی که حالت خوش استِ» گوشیام پیدا میکنم و دکمهی پلی را میزنم. آهنگساز هر دو کار یکیست و ریتم شبیه به همی دارد. همین باعث شده ذهنم برود سمت این قطعه. همایون خیلی روی فرم است. انگار دارد جوانی و شادابی و تازگیاش را به رخ پیرمرد میکشد. پیرمردی که تلاش میکند خودش را روی اسب سرکش عمر که به تاخت میتازد، سرحال و چابک نشان بدهد. برندهی این مسابقه همایون است. «با من صنما» پوزخندیست به «از عشق».
دکمهی گوشی را میزنم و صفحهی گوشی خاموش میشود. صدای باران میآید. محکم و پیوسته. زمزمه میکنم: والعصر. ان الانسان لفی خسر...
از آخرین کتابی که با این سرعت تمامش کردم، ماهها میگذرد و از آخرین باری که تا صبح پای یک کتاب بیدار ماندم، سالها. توقع نداشتم. نه از سورهی مهر، نه از مهرداد صدقی، نه از خودم. کاش آن بالای جلد کتاب نمینوشتند «داستان طنز». همین ترکیب سالها مانع شد که کتاب را بخوانم. «طنز» هم از آن واژههاییست که حسابی دستمالیاش کردهاند. مثل «عشق»، مثل «صلح»، مثل «موفقیت». معمولاً ازش فرار میکنم. مخصوصاً اگر اینطور گلدرشت بکوبند بالای جلد کتاب. با این حال اعتراف میکنم تعداد خندههایی که لابهلای صفحات کتاب از دهنم بیرون ریخت و نتوانستم آبروداری کنم، از دستم در رفته.
میدانی رفیق؟ دردناکترین چیزی که دنیای مدرن از ما گرفته، مفهوم است. ذات واژهها. اصالت محتواها. هرچه بیشتر از این افسون پوککننده سر درمیآوری، بیشتر ازش متنفر میشوی. ویروس کثیفی که در تمام معانی نفوذ کرده. تعجب نکن اگر واژهها از معنی خالی شدهاند. تعجب نکن اگر مفاهیم به ضد خود تبدیل شدهاند. صلح. حقوق بشر. آزادی. برابری. عدالت. هنر. مدتهاست با چراغ گرد شهر میگردم. مدتهاست همهجا پر از دیو و دد است. مدتهاست از هیچ فیلمی لذت نمیبرم. مدتهاست هیچ موسیقیای سر ذوقم نمیآورد. سرتاپای جهان را لجن گرفته. لجن سرمایهداری. لجن دنیای مدرن. اصطلاح تکراری این روزهایم شده «لعنتی، این هم نبود!»
من این حجم از تحویلگرفتن و تبریک به خبرنگارها رو نمیفهمم. مجاهدان! قلمهای آگاه! فلان و فلان. مشاهدهی من میگه بالای نیمی از این جماعت پرادا و پرادعا هستن. کارتهدیهبگیر. باندباز. کمفهم و بیسواد، اما بسیار مغرور و متوهم. من یه چیزی میدونم که تو نمیدونی! حالبههمزن. جمعهای مثلا صمیمی ولی درحقیقت آلوده به روابط عقآور. سفارشینویس.
خلاصه که فی کل واد یهیمون. و انهم یقولون ما لایفعلون. الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و ذکروا الله کثیرا و الی آخر، که من خیلی انگشتشمار دیدهم.
لای کتابهای شعر کتابخانهی من پر کبوتر و گل محمدی خشکشده پیدا میکنید؛ لای رمانهای روسیه توتون و لای کتابهای تاریخ ورقهای خالی استامینوفن.
لعنت به بشریت سوار بر نفس. لعنت به تاریخ سیاه استعمار. لعنت به دنیای مدرن. لعنت به تمدنی که ملاتش از خون است. لعنت. لعنت. لعنت.
من اگر دختر بودم از لج اینهایی که میگویند «یهکم زیبایی ببینیم!» و بعد عکس سرلخت دختر جوان و خوشاندام و موبلند و پیرهنچاکی را (مجموع اینها را بخوانید سکسی) فرو میکنند توی چشم مخاطب، نه فقط چادر میپوشیدم، روبنده هم میزدم. کاری به دین هم اگر نداشتم لااقل آزاده بودم! از شدت این تحقیر و توهین دردم میگرفت.
پ.ن:
من که هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر و غلیظتر روی این نگاه مردسالار دنیای مدرن بالا میآورم.
این روزها به رفتن ایمان پیدا کردهام؛ به ازدستدادن؛ به مرگ. اضطرابی گنگ و خفه اما بسیار مشخص و غیرقابلانکار مصرّانه خودش را به روحم تحمیل میکند. کافیست صدای گریهی نامشخصی از دور به گوشم بخورد؛ دلم هری میریزد؛ نفسم تنگ میشود؛ انبوه خبرهای بد به مغزم هجوم میآورد. گاهی با ترس از خواب میپرم و توی خانه قدم میزنم و گوشم را تیز میکنم.
دانهی این وسواس فکری از رفتن خاله کوچیکه بود که جوانه زد و حالا برای خودش نهال مهاجمی شده که تمام گیاهان اطرافش را خشک میکند. نمیدانم باهاش چهکار کنم.