.
گفتم غمِ تو دارم! منتظر بودم پوزخند بزند و بگوید غمت سر آید. به قیافه ی مغرور و چشم های حق به جانبش می آمد. چند ثانیه ی بدون جواب که گذشت آهسته گفت: من هم!
گفتم غمِ تو دارم! منتظر بودم پوزخند بزند و بگوید غمت سر آید. به قیافه ی مغرور و چشم های حق به جانبش می آمد. چند ثانیه ی بدون جواب که گذشت آهسته گفت: من هم!
دلم کشیده که از لحظه های تک خطی و ساده ام بنویسم. انگار که دفترچه ی خاطرات. انگار که حرف زدن با گلِ شمعدانیِ سرخِ گوشه ی حیاط. انگار که ضبط کردن یک وُیسِ جدید برای تو و بعد مخفی کردنش لا به لای صفر و یک های گوشی و هیچ وقت ارسال نکردنش ...
زشته آدم با مقدمه ی کتاب "خداحافظ سالار" هم اشک بریزه؟
پ.ن: یادم به سید رضا افتاد وقتی هنوز روضه را شروع نکرده می گفت مادر، مادر، مادر و جمعیت به پهنای صورت اشک می ریخت و هق هق می کرد و سید می گفت من که هنوز چیزی نگفته م ...
خیلی فحش داریم آقا. از خودی و بی خودی شکاریم. کجا بدیم این همه فحش را؟ روی دیوار کی اسپری کنیم لعنت بر پدر و مادر کسی که دزد است، بی شرف است، مسئولیت ندارد، خائن است، وطن فروش است ... پیچ رادیو را که باز می کنیم شروع می شود آقا. سوت می کشد. غیرت داریم. مثل ناموسمان است. سگ صفت ها افتاده اند به جانش. هر کی یک گوشه اش را گرفته ... تا خبر رادیو تمام بشود ما صد بار سرمان را کوبیده ایم به دیوار. افاقه نمی کند آقا، باز سوت می کشد. ننه م نگران شده. هی گریه می کند. مشت می زند توی سینه ش، نفرین می کند این بی پدر ها را. می گوید بچه م از دستم رفت، بچه تان از دستتان برود. اصلش که ربطی به تخم ترکه شان ندارد اما مادر است آقا، سلطان غم، گناه پدر را پای پسر می نویسد. حق دارد. ما زیر تیغ آفتاب نشسته ایم و پوستمان کنده می شود. اگر مرد است او هم از زیر سایه ی پدرش بیاید این طرف کنار ما پوست بترکاند... قرص نمیخوریم آقا. آمپول ندارد سریع خلاص شویم؟
یا برو یا بمان. این که بین ماندن و رفتن هی پا به پا می کنی می شود خارِ در گلو، می شود پلاسکو وقتی آتش افتاده بود به تنش اما هنوز نریخته بود. دل آدم شور می افتد. مدام ترس به جان آدم است. ببین حضرت سنگ، یا بزن خانه خرابمان کن یا از لبه ی خیس بام بیا کنار. روا نیست این حجم از زجرکشی. ولی جان سرپنجه ی سیمینت اگر زدی محکم بزن. بعد از این همه استرس و آب دهان را به زحمت قورت دادن حقمان است روی ویرانه های خودمان بایستیم، دست چپمان مچ دست راستمان را از پشت بگیرد و با آرامش قدم بزنیم.
باران می بارید. لبه ی کاپشنم را کشیده بودم بالا و چسبانده بودم به گردنم که آب شره نکند توی لباسم. تو ایستاده بودی به تماشا. نمی توانستم چشم هات را پشت عینک دودی ات ببینم اما یقینا چشم هات عسلی شده بود. یک کندوی تر و تازه. تقریبا دویدم. باران را بهانه کردم اما راستش را بخواهی داشتم فرار می کردم که تو نبینی موهام چسبیده به سرم، که تو نبینی روزگارم به آب نشسته. رفتم جلوتر نشستم روی سکوی سنگی کنار پیاده رو و هی نفس نفس زدم. ده قدم آن طرف تر از چشم هات. تو بگو یک قدم. مرد می خواهد همین یک قدم دویدن هم. انگار که از مرکز یک طوفان بخواهی فرار کنی. انگار که بخواهی یک ساختمان ده طبقه را بالا بدوی. آن هم نه از پله، عمود بر جاذبه ی زمین. ده قدم آن طرف تر از چشم هات نشسته بودم و نفس نفس می زدم و دست هام را گره زده بودم به تیر چراغ برق و باران می بارید و آب شره کرده بود توی لباسم و تنم خیس شده بود و پیاده رو عمود شده بود بر چشم هات و من خودم را کشان کشان دور کردم. به خانه که رسیدم مادرم گفت چه بلایی سر خودت آورده ای؟ گفتم طوفان بود، چتر نداشتم، به خدا همه مسیر را سر بالایی دویدم، ببین آب شره کرده توی یقه ام، آخ مادر، خسته ام، عسل نداری؟ ... مادرم آه می کشید. من دو تا پتو کشیده بودم دورم و باز هم می لرزیدم. رادیو اعلام کرد امسال خشکسالی بی سابقه ای پیش رو داریم.
بچه گی ها مثل گربه بودم. کنجکاو اما ساکت. سرک می کشیدم این طرف و آن طرف. هر چیز کوچکی مرا ذوق زده می کرد. هر صدایی سرم را سمت خودش بر می گرداند. کنجکاو، ساکت و نگران. نمی دانم این نگرانی از کی و چرا آرام آرام مزمن شد. نگرانِ از دست دادنِ به دست آورده ها. نگرانِ رفتنِ آمده ها. نگرانِ نداشتنِ داشته ها ...
نوجوانی ام مثل پروانه گذشت. رها اما سبک. به بادی می توانستم از دست بروم اما به لطف حضرتش، پدر و مادرم مثل کوه ایستاده بودند کنار این کاهِ سر به هوا. هی از این شاخه به آن شاخه. مدام در حالِ نشستن، مزه کردن و پریدن. ورزش و نقاشی و خط و موسیقی و گل کوچک بدون دمپایی روی آسفالت و کافی نت و چت و المپیاد و کارگاه کابینت سازی و دعوا و شکستن دماغ و اسکیت و مزاحم تلفنی و اکلیل سرنج و دمبل و باشگاه و هیئت و سینه زنی لخت و ... تقریباً همه ی حسرت هایم را نوک زدم. پای هیچ کدامشان اما زانو نزدم تا اول جوانی ...
اول جوانی ام تا همین حالای آخر جوانی بهترین و بی نظیرترین و عجیب ترین فصل زندگی ام است. مثل بهار. پر از خلقت. پر از شرمندگی از لطف خدا. پر از معجزه. من می گویم معجزه تو می خندی؟ تو که ندیدی اما باور کن معجزه. انگار که خدا زوم کرده باشد روی این ذره. پر از سختی و راحتیِ بعد از سختی، پر از تلاش برای رشد کردن، پر از زمین خوردن و دوباره برخواستن و دوباره جوانه زدن ...
حالا قطارِ جوانی دارد به ایستگاه آخر نزدیک می شود و اگر پیمانه ام پر نشود برای ادامه ی مسیر باید سوار خط میان سالی شوم. نگاه می کنم به زندگی رفته ام تا حالایِ نزدیکِ سی سالگی؛ به اطرافم؛ به رضای پیران میانِ یک دنیا آدم. وقتش رسیده شبیه به چیز دیگری شوم و نقشم را ادامه دهم اما من فقط خیره شده ام. خیره شده ام به یک دنیای متناقض و غیر قابل درک. حق وتو، سازمان ملل، حقوق بشر، غرب، غرب زدگی، انقلاب جنسی، اقتصاد، ولایت پذیری، انقلاب اسلامی، احمدی نژاد، اصول گرا، اصلاح طلب، روشنفکر، فلسفه، بیت المال، اختلاس، روزنامه های زنجیره ای، حسن روحانی، جلسات فرهنگی، سرمایه داری، خون، بمب، تحریم، خشکسالی ...
با دهانِ نیمه باز، مثل دیوانه ها، هی خیره خیره دنیا را می گردم که بفهمم نقشم چیست و کجای این همه واویلا بایستم، خمیده دست ادامه ی زندگی ام را بگیرم و هی دلداری اش دهم که می گذرد رفیق، می گذرد. نقش هایی که رو به رویم ردیف شده اند را می شمارم:
مثلِ باد؛ سرد، ساکت و سرگردانم. مثل درد توی خودم جمع می شوم و مثل اشک، تلخ، ناگزیر، خسته و تنهای تنهای تنهایم. تو بگو چه کار کنم. تو بخواه اصلا. خواهش می کنم. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ...
یک قرارِ نانوشتهای بین ما بود که باعث میشد نتوانیم به هم نزدیک شویم. نمیتوانستیم درست و حسابی با هم بخندیم، مسابقهی دوچرخهسواری بدهیم و شبهای تابستان، توی خیابان بیست متری کمربندبازی کنیم. همیشه فاصلهای بین ما بود. صادق سمت راست من میایستاد، محمد سمت راست صادق و او سمت راست محمد. چشم راستش مشکل داشت برای همین سمت راستی ترین فرد گروه او بود. توی لودگیها مراقب بودیم طرف هم را نگیریم. همهی بچههای محل اقلش یک بار با هم دعوا کرده بودند غیر از ما دو تا. مسابقهی گل کوچیک اگر میدادیم یا من دفاع بودم و او و محمد حمله، یا او دروازه بود و من و محمد حمله. من زیاد اهل فوتبال نبودم، محمد که پاس میداد و من نمیتوانستم بکوبمش توی دروازه، داد همه بلند میشد غیر از او. آنقدر طبیعی، ظریف و با دقت کنار هم بودیم اما کنار هم نبودیم که نه محمد متوجه این نیمفاصله شده بود نه صادق. هیچوقت به چشمهای هم خیره نشدیم، هیچوقت مستقیم چیزی را به هم نگفتیم، هیچوقت دستمان به هم نخورد. محمد دستش را میآورد جلو، من میکوبیدم روی دست محمد، صادق میزد روی دست من و او دست صادق را میگرفت، بعد بلند میگفتیم سامارا و دستهایمان را پخش میکردیم توی هوا و غش میکردیم از خنده. ابتکار محمد بود. اسمِ دخترِ خانهی سه طبقهی محلهی بالایی سمیرا بود یا لااقل ما فکر میکردیم که سمیراست. یک بار که چهارتایی از محلهی بالایی رد میشدیم، وقتی رسیدیم جلوی درِ بلندِ سیاهشان، محمد داد زد سمیرا! بعد صادق گفت. من خجالت میکشیدم. او هم لابد خجالت میکشید. این اولین باری بود که ما دو تا یک کار را انجام میدادیم. حس خوبی داشت. دلم میخواست این حس ادامه داشته باشد. دلم میخواست محمد و صادق هی بلندتر بگویند سمیرا و من و او هی خجالت بکشیم که بگوییم سمیرا و هی بخندیم و دلمان درد بگیرد از شدت خنده اما سمیرای سوم بود که درِ خانهی بلندِ سیاه باز شد و داداشِ گولاخِ سمیرا ظاهر شد و ما فرار کردیم. محمد جلوتر از همه، من و او تقریبا شانه به شانهی هم و صادقِ تپل پشت سر ما. این اولین باری بود که با هم میدویدیم، شانه به شانهی هم، دلم میخواست همهی شهر کوچه شود و کوچهها بلند و طولانی شوند و داداشِ گولاخ سمیرا دنبال سر ما بدود و صادق خسته نشود اما سه تا کوچه بالاتر صادق هن و هن کنان داد زد که بسه دیگه و بعد چهارتایی پخش شدیم روی زمین و هیچ کس هم دنبال سرمان نمیدوید که مجبورمان کند دوباره فرار کنیم. از آن به بعد به محلهی بالایی که میرسیدیم محمد دستش را میآورد جلو، من میکوبیدم روی دست محمد، صادق میزد روی دست من و او دست صادق را میگرفت، بعد بلند میگفتیم سامارا و دستهایمان را پخش میکردیم توی هوا و غش میکردیم از خنده و با آخرین توانمان میدویدیم. محمد جلو، من و او شانه به شانهی هم و صادقِ تپل پشت سر ما. صادق همیشه میگفت یک روز گیر میافتیم و من همیشه کوچه گردی ها را کج میکردم به محلهی بالایی.
یک قرار نانوشتهای بین ما بود که باعث میشد نتوانیم به هم نزدیک شویم. قراری که تا آخرین روزِ سکونتشان در محله بهش وفادار ماندیم. من و صادق نشسته بودیم لبهی جوب و پاهایمان را آویزان کرده بودیم توی جوبِ خالی از آب و خیره شده بودیم به نیسانی که داشت پر میشد از وسایل خانهشان. محمد هم رسید. بغض افتاده بود به جانمان. نیسان کامل پر شده بود. منتظر بودیم بیاید برای خداحافظی. داشت می آمد طرفمان. اول محمد بغضش ترکید و پرید جلو و بغلش کرد، بعد من. من که بغلش کردم او هم گریه کرد. بهش گفتم ببخشید. گفت فدای سرت. خالی شدم. سبک شدم. انگار که وضع حمل کرده باشم. چسبیده بودیم به هم. از بغل هم جدا نمیشدیم. دلم میخواست سرش داد بزنم که لعنتی، چرا پنج سال پیش وقتی داشتیم با شاخهی درخت نارنج شمشیر بازی میکردیم و من شاخه را فرو کردم توی چشم راستت و تو جیغ زدی و از گوشهی چشمت یک قطرهی سرخ کشیده شد روی صورتت و من فرار کردم و تو به همه گفته بودی میخواستی نارنج بچینی که شاخه رفت توی چشمت و من به همه گفته بودم که دلم درد میکند و یک هفته از خانه بیرون نیامدم، نگفتی فدای سرت؟