کتاب هایی برای نخواندن!
يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ب.ظ
پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور
می شوند. سرعتِ انگشت هایم برای تایپ کردن کافی نیست، حتا سرعت مغزم هم
کافی نیست برای تبدیل کردن غَلَیانِ روحم به کلمه، بالا و پایین پریدنِ
قلبم به کلمه و جوش و خروشی که آتش می کشد به وجودم ... به کلمه ...
جوان تر که بودم وقتِ شعر گفتن اول دستم می لرزید و بعد همه ی تنم. رعشه می گرفتم. دست خطم بد می شد. غلط غلوط می نوشتم. نوشتن سرعتم را می گرفت. روی کاغذ فشار می آوردم بلکم سرعت نوشتنم بیشتر شود و برسم به کلمه. انگار کن با معشوق سینه به سینه ایستاده ای. گرمایِ تنش دارد آبت می کند. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بسوزی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بگیریش توی بغلت و آتش بیفتد به تنت و خاکستر بشوی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است و تو نمی رسی. همین یک وجبی اش ایستاده ای، خیره تویِ چشم هایش ... می لرزی، از شدت گرمایِ تنِ یک وجب آن طرف ترت می لرزی ...
از احساساتم فرار نمی کنم. زود گریه می کنم. زود می خندم. زود سر ذوق می آیم اما به این شدت ... مدت هاست به این شدت سر ذوق نیامده ام. اصلا توی این بیست و چند سال زندگی انگشت شمار بوده این میزان رعشه، این شدت هیجان ... انگشت شمارهایی که همه شان را حفظم. ثانیه به ثانیه، لحظه به لحظه، لمحه به لمحه ...
حالا دارم می لرزم. به کمال. حضرت پاییز هم زیاده بر علت شده. تنهایی توی شرکت هم. تولد بیست و چند سالگی ام هم. تو هم. که نیستی. که نبودی. که از اولش هم نبودی ...
پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور می شوند. عین همین حالا. نمی دانم چه بگویم. کتاب را تا فصل کینه خوانده ام. بیشتر از این نمی توانم. تا همین جا هم بارها کتاب را بسته ام و فریاد نزده ام! توی شرکت تنهام. فاطمه در حال تدارک دیدن مراسم جشن تولدم است که تا امروز عقب افتاده. به روی خودم نیاورده ام که از غافل گیری ام کیف کند و بخندد و من هی خنده هاش را نفس بکشم. آی بانو، بخند ... آتش بدون دودِ نادر ابراهیمی را می گذارم توی کولی ام.
جوان تر که بودم وقتِ شعر گفتن اول دستم می لرزید و بعد همه ی تنم. رعشه می گرفتم. دست خطم بد می شد. غلط غلوط می نوشتم. نوشتن سرعتم را می گرفت. روی کاغذ فشار می آوردم بلکم سرعت نوشتنم بیشتر شود و برسم به کلمه. انگار کن با معشوق سینه به سینه ایستاده ای. گرمایِ تنش دارد آبت می کند. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بسوزی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بگیریش توی بغلت و آتش بیفتد به تنت و خاکستر بشوی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است و تو نمی رسی. همین یک وجبی اش ایستاده ای، خیره تویِ چشم هایش ... می لرزی، از شدت گرمایِ تنِ یک وجب آن طرف ترت می لرزی ...
از احساساتم فرار نمی کنم. زود گریه می کنم. زود می خندم. زود سر ذوق می آیم اما به این شدت ... مدت هاست به این شدت سر ذوق نیامده ام. اصلا توی این بیست و چند سال زندگی انگشت شمار بوده این میزان رعشه، این شدت هیجان ... انگشت شمارهایی که همه شان را حفظم. ثانیه به ثانیه، لحظه به لحظه، لمحه به لمحه ...
حالا دارم می لرزم. به کمال. حضرت پاییز هم زیاده بر علت شده. تنهایی توی شرکت هم. تولد بیست و چند سالگی ام هم. تو هم. که نیستی. که نبودی. که از اولش هم نبودی ...
پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور می شوند. عین همین حالا. نمی دانم چه بگویم. کتاب را تا فصل کینه خوانده ام. بیشتر از این نمی توانم. تا همین جا هم بارها کتاب را بسته ام و فریاد نزده ام! توی شرکت تنهام. فاطمه در حال تدارک دیدن مراسم جشن تولدم است که تا امروز عقب افتاده. به روی خودم نیاورده ام که از غافل گیری ام کیف کند و بخندد و من هی خنده هاش را نفس بکشم. آی بانو، بخند ... آتش بدون دودِ نادر ابراهیمی را می گذارم توی کولی ام.
- ۹۵/۰۹/۲۱
فقط همین لغت «عشق» می تونه معنیش کنه واقعا.
+ تولدتون مبارک. مخصوصا کنار همسر.