دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

خریت

پنجشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۱ ب.ظ

سرِ سیاهِ زمستان، چادر به سر کرده پریدی پشتِ درِ خانه ی ما و هی کلون زنانه را کوبیدی که بندِ دلِ مادرم پاره شود که شد. مادرم پشتِ در که رسید هی گریه کردی و حرف نزدی و هی قطره قطره اشک ت وسطِ آن قهوه ای براق، سیاهِ سرمه گرفت، گرد شد و چکید پایین که خانم جان چادر به کمرش گره بزند و بیاید خانه تان بالا سر حاج احمد آقا، که آمد. خانم جان نبضِ آقابزرگ ت را که گرفت گفت خیر است، یک جورِ تلخی گفت خیر است که مادرم دستهایش را باز کند و تو توی بغلِ مادرم عینِ گنجشک بلرزی، که لرزیدی؛ عین گنجشک ، عین یا کریمِ بالای درختِ خرمالو لرزیدی و آب شدی کفِ زمینِ خانه؛ که من هم آب شوم، که من هم عین یاکریم بلرزم گوشه‌ی اتاق و قطره قطره بچکم روی قالی. چادرت از شدت این طوفانِ ناگهانی شل شده بود که یک دسته سیاهِ موت عینِ بیدِ مجنون تاب بخورد پایین و تاب بخورد پایین و تاب بخورد پایین و دنیا روی دور کند بچرخد وقتی تاب می‌خورد پایین و وقتی تو عین یاکریم می‌لرزی و وقتی زیر لب می گویی بی‌پناه شدم و وقتی مادرم می‌گوید من پشتت، من پناهت. خودم را جمع و جور کردم و رفتم بیرون بالا سرِ حوضِ وسطِ حیاط ایستادم که نبینمت، که نفهمم مادرم می گوید "تو عین دخترم، رضا هم عین برادرت، رضا پدرش که رفت به رحمت خدا عین تو می لرزید، حالا برای خودش مردی شده، نترس دختر، بی پشت و پناه نشدی" رفتم بالا سرِ حوضِ وسطِ حیاط که نفهمم ولی فهمیدم، که نشنوم ولی شنیدم. مادرم آن قدر بلند گفت که شک م برد دارد به من این حرف ها را می زند یا به یاکریمی که توی بغلش می‌لرزد. خریت نیست سرِ سیاهِ زمستان بپری توی حوضِ وسطِ حیاط تا یک هفته بین تب و هذیان بسوزی و بسازی، خریت این است که برادرِ بزرگِ دختری شوی که امروز و فردا می کردی دستِ مادرت را بگیری و بروی خاستگاریش.

پی نوشت:

قدیمی است اما بعضی قصه ها هر چه کهنه تر بهتر :)

  • رضا پیران

نظرات (۷)

خوب می رفت خواستگاری بنده خدا....منافاتی نداشت که:)
می خواستم کامنت بذارم چه‌قدر خوب که حس و حال دیر و دور برگشته تو نوشته‌هات.
برادرِ "بزرگ"
بیشتر بنویسید.
چه خوبِ این متن .. اما غمگین ِ .. یِ غمگین ِ دوست داشتنی البته
پاسخ:
مگر داریم غمی که دوست داشتنی نباشه؟ اگر دیدید شک کنید به جنسش. غم اگر اصل باشه پر از دوست داشتنیه

زیبا بود 
خیلی عالی بود...دلتنگ بانوی بهار قصه های شما هستیم همچنان....
پاسخ:
ممنون. به گمانم من هم! گر چه این دنیا فرصت دلتنگی های کهنه رو هم از آدم می گیره و هی دلتنگی تازه میریزه و می گه زود باش، سر بکش ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی