دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مثل باد؛ سرد، ساکت، سرگردان

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ق.ظ

بچه گی ها مثل گربه بودم. کنجکاو اما ساکت. سرک می کشیدم این طرف و آن طرف. هر چیز کوچکی مرا ذوق زده می کرد. هر صدایی سرم را سمت خودش بر می گرداند. کنجکاو، ساکت و نگران. نمی دانم این نگرانی از کی و چرا آرام آرام مزمن شد. نگرانِ از دست دادنِ به دست آورده ها. نگرانِ رفتنِ آمده ها. نگرانِ نداشتنِ داشته ها ...

نوجوانی ام مثل پروانه گذشت. رها اما سبک. به بادی می توانستم از دست بروم اما به لطف حضرتش، پدر و مادرم مثل کوه ایستاده بودند کنار این کاهِ سر به هوا. هی از این شاخه به آن شاخه. مدام در حالِ نشستن، مزه کردن و پریدن. ورزش و نقاشی و خط و موسیقی و گل کوچک بدون دمپایی روی آسفالت و کافی نت و چت و المپیاد و کارگاه کابینت سازی و دعوا و شکستن دماغ و اسکیت و مزاحم تلفنی و اکلیل سرنج و دمبل و باشگاه و هیئت و سینه زنی لخت و ... تقریباً همه ی حسرت هایم را نوک زدم. پای هیچ کدامشان اما زانو نزدم تا اول جوانی ...

اول جوانی ام تا همین حالای آخر جوانی بهترین و بی نظیرترین و عجیب ترین فصل زندگی ام است. مثل بهار. پر از خلقت. پر از شرمندگی از لطف خدا. پر از معجزه. من می گویم معجزه تو می خندی؟ تو که ندیدی اما باور کن معجزه. انگار که خدا زوم کرده باشد روی این ذره. پر از سختی و راحتیِ بعد از سختی، پر از تلاش برای رشد کردن، پر از زمین خوردن و دوباره برخواستن و دوباره جوانه زدن ...

حالا قطارِ جوانی دارد به ایستگاه آخر نزدیک می شود و اگر پیمانه ام پر نشود برای ادامه ی مسیر باید سوار خط میان سالی شوم. نگاه می کنم به زندگی رفته ام تا حالایِ نزدیکِ سی سالگی؛ به اطرافم؛ به رضای پیران میانِ یک دنیا آدم. وقتش رسیده شبیه به چیز دیگری شوم و نقشم را ادامه دهم اما من فقط خیره شده ام. خیره شده ام به یک دنیای متناقض و غیر قابل درک. حق وتو، سازمان ملل، حقوق بشر، غرب، غرب زدگی، انقلاب جنسی، اقتصاد، ولایت پذیری، انقلاب اسلامی، احمدی نژاد، اصول گرا، اصلاح طلب، روشنفکر، فلسفه، بیت المال، اختلاس، روزنامه های زنجیره ای، حسن روحانی، جلسات فرهنگی، سرمایه داری، خون، بمب، تحریم، خشکسالی ... 

با دهانِ نیمه باز، مثل دیوانه ها، هی خیره خیره دنیا را می گردم که بفهمم نقشم چیست و کجای این همه واویلا بایستم، خمیده دست ادامه ی زندگی ام را بگیرم و هی دلداری اش دهم که می گذرد رفیق، می گذرد. نقش هایی که رو به رویم ردیف شده اند را می شمارم:

  • نقش یک دادِ بلند (یک چیزی شبیه به فریاد با جیغ که آخرش صدا دو رگه می شود و تهش به سرفه خاتمه می یابد)
  • نقشِ یک علامتِ سوال تعجب (؟!)
  • نقشِ سیب زمینی (برای اجرای این نقش باید از همه ی خودم رد شوم، همه ی خودم را بریزم توی چاه دستشویی و همه ی علامت سوال ها و علامت تعجب ها را لاک بگیرم ... بعید می دانم توان این کارها را داشته باشم بنابراین این نقش را خط خطی می کنم)
  • نقشِ شتر دوساله (لا ظهر فیرکب و لا ضرع فیحلب)
  • نقشِ فدائیانِ اسلام (عرضه اش را ندارم)
  • نقشِ کتابفروشِ تو رو خدا این کتاب را بخوان خانم عزیز آقای عزیز برادر خواهر
  • نقشِ تابلوی خطرِ ریزشِ کوه (به اذعانِ اکثریت نقش مسخره ایست) ...

مثلِ باد؛ سرد، ساکت و سرگردانم. مثل درد توی خودم جمع می شوم و مثل اشک، تلخ، ناگزیر، خسته و تنهای تنهای تنهایم. تو بگو چه کار کنم. تو بخواه اصلا. خواهش می کنم. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ...


  • رضا پیران

نظرات (۲)

ای که از عالم بالا به بلا می‌آیی...
ان الانسان لفی خسر، لفی تنهایی!
خیلی متن خوبی بود. چون حال و روز منم بود در ایستگاه آخر جوانی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی