درد اگر مرد است، گو نزد من آی
دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۵ ق.ظ
ما مردم درد کشیده ای هستیم. مرد را دردی اگر باشد خوش است. درد و مرد هم خانواده اند. مرد و مردم هم. از وقتی عقل رس شدم فهمیدم نظامی که بر پایه ی ظلم و استعمار و نسل کشی به وجود آمده و جا به جا توله ی حرام زاده از خودش پس انداخته که حالا هر تکه ی این تبعیدگاه زیر پای نجس یکیشان است، به اندازه ی کافی درد به دل آدم ها گذاشته که معنای بی دردی یا ظالم بودن است یا خر بودن!
من آهسته آهسته مرد شدم و خودم را مدام سر دوراهی "خودت را به خریت بزن و حالش را ببر" و "درد بکش، توی خودت جمع شو، داد بزن و هروله کن" دیدم. راه اول احمقانه بود، مسکّن بود، مخدّر بود، اگر بهش عادت می کردم کم کم ذاتم را تغییر می داد. مسخ می شدم. دو تا گوش در می آوردم و عرعر می کردم و سرم به آخور خودم گرم بود. راه دوم به ظاهر شجاعانه بود. رو به رو شدن با درد. موجودی که نفس راحت طلب انسان ازش گریزان است. بارها خودم را انداختم وسط معرکه ی درد. انگار ماء الشعیر کلاسیکِ تلخ، جرعه جرعه نوشیدمش و بعد از هر پیاله صورتم توی هم جمع شد از شدت تلخیش. افاقه نمی کرد. این راه هم تا حدی احمقانه به نظر می رسید. مدام درگیر این علامت سوال تعجب می شدم که "مرگ بر آمریکا" به تنهایی یک چیزی کم دارد، چه چیزی؟ نمی دانستم. یادم است بعد از دیدن فیلم یتیم خانه ی ایران، ساعت ها پیاده روی کردم و لگد زدم به جدول کنار خیابان و توی دلم فحش دادم. بعد از خواندن آتش بدون دودِ نادر هم. بعد از تکمیل پروژه ی مطالعاتی تاریخ معاصر هم. این همه لاجرعه سرکشیدن اگر برون ریزی نداشته باشد در بهترین حالت می شود عقده و در بدترین حالت ختم به راه اول می شود: ای خریت چه نعمتی بودی، منِ خر قدرِ تو ندانستم.
من آهسته آهسته مرد شدم و خودم را مدام سر دوراهی "خودت را به خریت بزن و حالش را ببر" و "درد بکش، توی خودت جمع شو، داد بزن و هروله کن" دیدم. راه اول احمقانه بود، مسکّن بود، مخدّر بود، اگر بهش عادت می کردم کم کم ذاتم را تغییر می داد. مسخ می شدم. دو تا گوش در می آوردم و عرعر می کردم و سرم به آخور خودم گرم بود. راه دوم به ظاهر شجاعانه بود. رو به رو شدن با درد. موجودی که نفس راحت طلب انسان ازش گریزان است. بارها خودم را انداختم وسط معرکه ی درد. انگار ماء الشعیر کلاسیکِ تلخ، جرعه جرعه نوشیدمش و بعد از هر پیاله صورتم توی هم جمع شد از شدت تلخیش. افاقه نمی کرد. این راه هم تا حدی احمقانه به نظر می رسید. مدام درگیر این علامت سوال تعجب می شدم که "مرگ بر آمریکا" به تنهایی یک چیزی کم دارد، چه چیزی؟ نمی دانستم. یادم است بعد از دیدن فیلم یتیم خانه ی ایران، ساعت ها پیاده روی کردم و لگد زدم به جدول کنار خیابان و توی دلم فحش دادم. بعد از خواندن آتش بدون دودِ نادر هم. بعد از تکمیل پروژه ی مطالعاتی تاریخ معاصر هم. این همه لاجرعه سرکشیدن اگر برون ریزی نداشته باشد در بهترین حالت می شود عقده و در بدترین حالت ختم به راه اول می شود: ای خریت چه نعمتی بودی، منِ خر قدرِ تو ندانستم.
برای سالِ نود و هفت برنامه ی دیگری دارم. نامردم اگر بگذارم درد قطع شود. آن قدر تنگ در آغوشش می گیرم که نشود مرز تنمان را از هم تشخیص داد. خوب که پر از درد شدم دندان هایم را به هم فشار می دهم، مشتم را گره می کنم و کتاب می خوانم. خیلی بیشتر از سال نود و شش. کار می کنم، خیلی سنگین تر و محکم تر از سال نود و شش. نماز می خوانم، با حالِ بهتر، بی فوت وقت. کوه می روم. جسمم را قوی تر می کنم. کمتر می خوابم. کمتر حرف بی خود می زنم. کمتر کارِ بی خود می کنم ... ته مانده اش را هم ذخیره می کنم برای روزی که این تن بماند و لشکر ظالمان عالم، بدون هیچ مانعی.
- ۹۷/۰۱/۱۳