دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

کار از کار گذشته

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

این روزها به رفتن ایمان پیدا کرده‌ام؛ به ازدست‌دادن؛ به مرگ. اضطرابی گنگ و خفه اما بسیار مشخص و غیرقابل‌انکار مصرّانه خودش را به روحم تحمیل می‌کند. کافی‌ست صدای گریه‌ی نامشخصی از دور به گوشم بخورد؛ دلم هری می‌ریزد؛ نفسم تنگ می‌شود؛ انبوه خبرهای بد به مغزم هجوم می‌آورد. گاهی با ترس از خواب می‌پرم و توی خانه قدم می‌زنم و گوشم را تیز می‌کنم.

دانه‌ی این وسواس فکری از رفتن خاله کوچیکه بود که جوانه زد و حالا برای خودش نهال مهاجمی شده که تمام گیاهان اطرافش را خشک می‌کند. نمی‌دانم باهاش چه‌کار کنم. 

  • رضا پیران

نظرات (۴)

  • واقعیت سوسک زده
  • کل نفس ذائقه الموت ...

    بپذیریدش ...

    همین! دقیقا همین چنان مغزم رو زیر و رو کرده که آوار هر کجا رو برمی دارم یک طرف دیگه روی سرم خراب میشه.

    اون لحظه ای که باخبر شدیم که اون اتاق تلخ برای ما افتاده هی با خودم می گفتم اصلا مگه میشه؟ چطور اینطوری شد؟ چرا اینطوری شد؟ چرا باید حال خوش ما یهو عزا بشه؟ چرا خدا بهمون نگفته بود‌؟ 

    بعد یادم افتاد که گفته بود. هزار جا گفته بود. هزار بار گفته بود.

    من یادم رفته بود‌.

    به نظرم‌ باید باهاش کنار بیاین هر چند خیییلی سخته ...

     

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • و چه حال خورنده ی ترسناکی ...

    فقط بعد از سوگواری و فرصت غمگینی و غمناکی و اشک ریختن به قدر لازم ...

    مرور حال اون متوفی موقع رسیدن به زندگی ابدی، قدرت التیام میده ...

    یادم نمیره چندین ماه وحشتناک و سیاه قبل رفتن پدربزرگم. هر روز از غم رفتنش قلبمون شرحه شرحه بود. 

    الان که چندین ماهه رفتن ... فقط میدونیم که از اینجا و دردهاش خسته بودن ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی