دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خر سواری

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ق.ظ

ظاهر شهرزاد را با یک قصه ی عاشقانه ی سطحِ چندِ لوس، بزک کرده اند و البته کارگردانی فوق العاده ی جناب فتحی و بازی خیلی خوب علی نصیریان و بقیه! اما در باطن شهرزاد فیلمی شدیدا سیاسی و انتقادی به وضع فعلی کشور است. گراهایی برای مقایسه داده می شود که اگر بیننده خیال می کند ضعف کارگردانی ست، باید بگویم بیننده کاملا در اشتباه است. گشت ارشاد از آن گراهاست که بعید است کسی نداند آن روزگار برعکس این روزگار، امنیه وظیفه ی به جهنم بردن جوانان را داشتند و گیر دادن امنیه به دختر و پسر توی ماشینِ کنار خیابان که "چه نسبتی با هم دارید" چرت است. علی نصیریان مخالف هر تجددی، دارای گرایش های دینی، دارای سلایق سنتی، در مقابل تجددخواهانی که خودشان را در بند سنت می بینند. لازم نیست بگویم که زن در سینما نماینده ی یک ملت است و اسیر شدن شهرزاد برای فرزندآوری در خانه ی بزرگ آقا و رهایی او چه معنایی می تواند داشته باشد.

شاید یک زمانی فیلم را با دقت نگاه کردم. شاید ریز شدم روی این سریال (آن هم فقط به جهت استقبال عمومی از آن، نه ساختار و هنر و قصه و همه چیزی که شهرزاد ندارد) شاید وقتی که باز نمی گردد را فدای دیدن دوباره ی این سریال کردم. فی المجلس روبروی آینه ی اتاق می ایستم و برای چندمین بار به خودم تذکر می دهم رسانه خرِ چموشی ست که اگر افسارش را رها کنی و به خیالِ خامِ خوشی و تفریح پشتش بنشینی، سر از ناکجا آباد در می آوری. فی الواقع عده ای کنترل از راه دور بسته اند به این خر و تو بی آن که بدانی به ناکجاآباد کشیده می شوی. من از این که بر خری بنشینم و افسارش را رها کنم احساس خوبی ندارم. کاش شما هم احساس خوبی نداشتید که لااقل، اگر حالای جنگ و درد و شهید و استکبار و مبارزه، دلتان کشید وقتتان را حرامِ خر سواری کنید، افسارش را محکم بچسبید.

اول تو قطع کن!

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ب.ظ

نمی دونم چی شد که این شکاف افتاد بینمون. یعنی حدس می زنم اما خب منطقی نیست. از یه تلفن شروع شد. کی باورش می شه؟ یعنی امواج تلفن این همه قویه؟ تو تلویزیون نشون می داد که با امواج تلفن یه تخم مرغ رو آب پز می کردن. شاید مغز اونم آب پز شده. شاید یه گوشه هایی از خاطراتش آب پز شده. کی فکرشو می کرد اون تَرَک ساده تبدیل بشه به یه شکافِ عمیق؟ اوایل فقط یه خط بود. افتاده بود بینمون و تکون نمی خورد. نه من می تونستم برم اون ورِ خط، نه اون میومد. خداییش یه بار هم پاشو گذاشت این ورِ خط اما زود پا پس کشید. گفتم بیا، گفت می خوام بیام اما با دلم چیکار کنم؟ دیگه هیچی نگفتم. نگفتم دلت مال منه. نگفتم اون جوری که تو دلت رو بغل کردی من حسودیم میشه. نگفتم دل بده به دلم. نگفتم چهار صباح دیگه تو می مونی و حسرت به دل. هیچی نگفتم اما نشستم اون بر خط - عوضِ اینکه برم پیِ خوشی - با نیشِ باز زل زدم به چشماش. می خندید اما نه مثل همیشه. ادا بود. منم خسته شدم. دیگه نخندیدم. پاری وقتی فقط آه می کشیدم. یه روز دیدم گریه می کنه. بلند شدم برم سمتش دیدم از این جا که من نشسته م تا اونجا که اون گریه می کنه یه شکاف افتاده به ایـــــــــــــــن عمق! نمی دونم چی شد که این شکاف افتاد بینمون. با یه تلفن؟ کی باورش می شه؟

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ

مادرم وقتی توی قنوت گریه می کند و اشکش می چکد کف دستش، خانه را بوی مطبوع خاکِ باران خورده پر می کند. ریه ی آدم جلا می گیرد. گاهی وقتی امتحان کنید. بریزید کف دستتان اشک ها را، بکشید به صورتتان، بعد عمیق نفس بکشید ...

هر از چندی می آیم، نگاهی به سر و شکل کتابفروشی می کنم، با محمد تلگرافی حرف می زنم، خوش و بش می کنم، حالی عوض می کنم و می روم. انگار نه انگار که از اولش هم قرار بود این کار را با هم راه بیندازیم. انگار نه انگار که وقتی محمد گفت "بیا کتابفروشی بزنیم" گفتم "هستم رفیق، تا تهش." محمد از این هی امروز و فردا شاکی ست. حرفی نمی زند. پاری وقتی فقط می گوید "کم می آورم ها، نیایی کم می آورم رضا." من هم می گویم "می آیم. تو برو من بهت می رسم."

قبل از اینکه انگشت کوچیکه بشکند رفتم بهش سر زدم. کتاب جدید آورده بود. همان بین کتاب ها مشغول صحبت شدیم. گفت: "یه کار بکن توی این کتابفروشی، من دارم دلسرد میشما." نگاهش کردم. بی راه نمی گفت. ذوق آن اول های کار، شده بود خستگی و خاکِ کتاب که بدجوری می چسبد به حلقِ آدم. گفتم: "نشو، میرسم بهت." آه کشید. نفسش بوی خاکِ کتاب می داد. همین طوری که سرش پایین بود گفت: "تنهایی حال نمیده چیزی رو که قراره دو تایی باشه ادامه بدی ..." گفتم آخ! ... سکوت شد. نه او چیزی گفت، نه من گریه کردم!

یه روزی بهم بگو، خب؟

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ
چند قدمی که جلوتر رفت، سرش را برگرداند، اخم شیرینی کرد، به چهره ی خسته ی موسی خیره شد، عرق از پیشانی اش پاک کرد و آرام گفت: "موسی! این همه نق نزن." موسی خیره شده بود به دست های خونی اش. هنوز خونِ چسبیده به دست هاش گرم بود. دستش می لرزید. نتوانست جلوتر برود. یک جورِ غیر منتظره ای فریاد کشید: "چرا کُشتیش؟" خضر گفت: "من آنچه کردم از ناحیه ی خود نکردم، بلکه به امر خدا بود..." موسی سرش را انداخت پایین. نمی فهمید. نمی فهمید. نمی فهمید ...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۲۷ ب.ظ

+ ببین داشتم فکر می کردم وقتی می خوابیم اگه وارد یه دنیای دیگه می شدیم چه کیفی داشت. نه؟

_ اینطوری دیگه هیچ وقت نمی خوابیدیم! خسته می شدیم که! یعنی تا خسته می شدیم تو این زندگی و چشمامون به هم می رفت، باید دوباره خسته می شدیم تو اون زندگی!

+ آره، ولی فرصت داشتیم دو بار زندگی کنیم.

_ بعد اون وقت خدا به کدوم یکی مون جایزه می داد کدوم یکی مون رو محاکمه می کرد؟ میانگین می گرفت؟ استغفرلله، بگیر بخواب

+ من اگه می تونستم توی یه دنیای دیگه هم باشم ...

_ چی شد؟ چرا ساکت شدی؟

+ هیچی ...

_ بعد اگه یه نفر خودش رو می کشت چی می شد؟ دیگه هیچ وقت نمی تونست بخوابه؟ یه جونه می شد؟

+ همه می خوابیدن اون بیچاره نگاهشون می کرد.

_ کسی که یه بار خودش رو کشته می تونه دوبار هم خودش رو بکشه. خصوصا اگه همه بخوابن و اون بیچاره مجبور باشه نگاهشون کنه. راستی قتل چی؟ اگه یه نفر یه نفر دیگه رو بکشه چی؟

+ میره اون دنیا به رفیقاش می گه پدرسگ بد جوری منو کشت. شایدم بگرده یه نفرو اجیر کنه، بخوابه بره اون قاتله رو بکشه.

_ مگه فقط دو تا دنیاست؟ من فکر کردم به تعداد آدمای دنیا، دنیاست!

+ هر کی یه دنیای مخصوص خودش؟ اوهوم، شاید ...

_ چرا ساکت شدی؟

+ هیچی

_ ولی اون جوری دیگه خیلی خر تو خر می شد. فکر کن بعد از مدت ها یه نفر میومد کشف می کرد فقط دو تا دنیاست و اونی که فکر می کنید دنیای خودتونه دنیای خودتون نیست و شما وقتی می خوابید فراموشی می گیرید و بیاید این دارو رو بخورید که فراموشی نگیرید.

+ اون وقت یا قاتلا دوباره راه میفتادن مقتولا رو بکشن یا برعکس. اونجوری که بشر منقرض می شد. اصلا این قصه ی قتل از کجا اومد؟ من داشتم به چیزای خیلی قشنگ تری فکر می کردم...

_ به چی مثلا؟ بگیر بخواب دیوونه فردا هزار تا کار داریم. راستی چی می خواستی بگی اون اولا؟ اصلا برا چی این قصه رو شروع کردی؟

+ هیچی. شب بخیر

_ شب بخیر عزیزم

دو هفته پیش انگشتِ کوچکِ پایِ راستم شکست و پایم تا یک وجب بالای مچ رفت توی گچ، تا من یاد بگیرم:
1- سلامتی امانت خداست، باید امانت دار بود.

2- گاهی برای خدا باید نشست و پای راست را انداخت روی پای چپ و کمپوت آناناس نوش جان کرد تا استخوان ها زودتر جوش بخورند.

3- نشستن و هیچ کاری نکردن سخت ترین کار دنیاست!

پی نوشت:

1- حضرت حق! شکرت برای انگشت کوچک پاهایم، برای انگشت کوچک دست هایم، برای ناخن هایم، برای بزاق دهانم، برای دندان های هفت و هشت، برای لاله ی گوشم، برای مژه ی چشمم ... حضرت حق! شکرت برای نعمت های بزرگی که منِ کوچک، کوچک می بینمشان.

2- دو هفته ی دیگر هدیه ی خدا به بنده ی کمترینش بود برای مرور خودش، برای مرور درس هایی که باید بگیرد و احتمالا نگرفته. امروز، بعد از دو هفته، سر خوشِ خیالِ رها شدنِ بند از پایم، رفتم پیش پزشک و عکس را نشان دادم و جناب فرمودند پنجاه درصد بیشتر جوش نخورده و برو تا دو هفته ی دیگر!

3- اللهم اشف کل مریض علی الخصوص مریض مورد نظر، که انگشت شکسته ی پای راستش، کوچک ترین، بی ارزش ترین و ساده ترین مرض اوست!


نقطه

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ب.ظ

وقتی خوب بودن این همه راحته چرا خوب نیستی لعنتی؟!

به تاخت!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

حالی اگر داشتید اینجا هم نفسی بکشید. یکی از رفقاست. هم خودش هم اخویش دست به قلم و خوش نویسند! من که همیشه ذوق مرگ می شدم از ظرافت کلام و نگاهشان. خیال نوشتن توی این مجازی بی در و پیکر اما تازه به سرشان زده. همیشه منتظر چنین روزی بودم. خوش آمد می گویم به عزیز دلم سید علی آقایِ ... می گوید اسم فامیل بازی می کنی مومن؟ می گویم خب چه عیب دارد؟ می گوید بی خیال فامیل شو، فامیل ما بنی حوّاست...

من عادت به تعریف بی خود ندارم. تعریفی ست ولی اینجا:

davidan.blogfa.com

نرسیده به بهار، همان وقت و بی وقتِ اسفند، ته مانده ی تفاله های زمستان، خواب عجیبی دیدم. بهار بود به شمایل طفلی یکی دو ساله، موفرفری، به غایت دلبر. من کمرم تایِ عمر برداشته بود، هلالیِ روزگار، سپید موی، به غایت خسته. طفلک می خندید. صدای خنده ای که توی بیداری دل می بَرَد از فرزند آدم، آنجا زَهره می بُرد. رعشه افتاده بود به جانم که بیدار شدم. تعبیر کردم به این که بهار امسال به کمال زیباست اما مرا نه محو زیبایی اش می کند نه طراوت و تازگی اش. تعبیر کردم به رفتن. اما با آن خنده ی برهنه ی تیز که تا عمق استخوان سرما می انداخت، نمی دانستم چه کار کنم؟ نمی داستم چه تعبیری دارد ...
حالا بهار یک ماه و نیمه شده. به غایت دلبر. و مقدر است پس زمینه ی این روزهایم خنده ی تیز روزگار باشد، خنده ی دلبرانه ای که رعشه انداخته به جانم. من اما دلم به رفتن است و هی خدا خدا خدا می کنم گوشه ی نخیِ دلم گیر نکند به تکه های ریز این دنیای دون. هی خدا خدا خدا می کنم نکند دلم نخ کش شود. حالا بیشتر خم می شوم. تا می اندازم به کمرم، مظلوم نمایی می کنم روبروی ذات اقدسش بلکم رحم کند، مرا از دنیا و دنیا را از من بستاند.