.
باگم رو فهمیدم:
صبوریم کمه. بیقراریم زیاده.
پیری یعنی مراقب دندانهایت باش. یعنی مراقب کمرت باش. گردنت. زانوها. چربی کبدت. قند خونت. پیری یعنی دیر خوب میشوی و از هر مرض ذرهایش توی تنت یادگاری میماند. پیری یعنی «میشه قرص من رو هم بیاری؟» پیری یعنی هجوم فکرهایی که یکی یکی باهاشان کشتی میگیری و یکییکی خاک میشوی. پیری یعنی اختلال خواب. پیری یعنی میخواهی و نمیشود. نمیکشی. نمیتوانی. یعنی افسار تنت دستت نیست. یعنی به روغنسوزی افتادن. پیری یعنی کنار آمدن با سختیها و رنجها و مشکلات. یعنی «همینه که هست». پیری یعنی بعد از پنج سال ببیندت و بگوید «وااای! چقدر عوض شدهای». پیری یعنی «اوووووه، چقدر وقته همدیگه رو ندیدهایم؟» پیری یعنی کفهی خاطرات گذشته سنگینتر شده. یعنی غرق شدن در روزهای رفته، بدون تمنایی برای آینده. پیری یعنی چشمهاش آبی بود یا سبز؟ یعنی «چقدر این خانم آشناست»...
من پیر شدهام. خانمها، آقایان. من پیر شدهام، و بهتر است همینجا اعتراف کنم که از پیری میترسم.
یکی از بندهای طلایی حکشده توی سندی که بالایش نوشته «رضا پیران» این است: «او فردی منطقی ست. عقلش باید حکم کند.» این سند را خودم آماده کردهام و پیشفرض حرکتهای زندگیام قرار دادهام. کربلای پارسال پوزخندی بود به این سند سراسر اباطیل.
سیوپنجسال عمر کردهام، اما تا قبل از پارسال یکبار هم کربلا نرفته بودم. میگفتم باید تمام نمازهایت را سر وقت بخوانی و بعد بروی. باید آماده باشی. باید با یک همسفر خوب بروی. یک مداح مشتی. باید آبوهوا خوب باشد که حال زیارت داشته باشی. باید برسی بینالحرمین، دوربین بچرخد روی صورتت، تو اشک بریزی، مردد میان حرم پیشرو و پشت سرت بمانی، بنشینی همان وسط و زار بزنی. کات بخورد و دوربین برود بالای سرت و آنقدر دور شود که تو یک نقطه شوی. چرندیات هالیوودی! بهانههای بچهگانه! ما فرزندان رسانهایم. تمام دریافت ما از واژههای عینی و حتا مفاهیم انتزاعی برگرفته از رسانه است. شکل عشقبازی ما، نحوهی زندگی و رفتار اجتماعی ما، نوع دینداری ما و حتا سومشخصی که توی مغز ما نشسته و مدام با ما حرف میزند، آلوده به ویروس رسانه است.
اربعین حسین، عظمت غیرقابل نمایشیست. رسانهی درخدمت احمقکردن انسانها توان حمل این عظمت را ندارد. من قبل از سفر مستندهای زیادی دیده بودم. بیش از صد کلیپ توی گوشیام ذخیره کرده بودم. الان که برگشتهام نمیتوانم مستند ببینم. از دریچهی هیچ دوربینی نمیتوانم اربعین را نگاه کنم. من از قدرت رسانه خبر دارم. من میفهمم که همین کارها شاید بهانهای برای حضور شود. من میدانم که لازم است خانههایمان را در دامنهی کوه آتشفشان بنا کنیم. میدانم فرمانده اگر رهبر نبود دلش میخواست رئیس شورای عالی فضای مجازی باشد. میدانم، اما اربعین حسینی، عظمت غیرقابل نمایشیست. باید درونش قرار بگیری. هیچ راه دیگری برای درک این خرقعادت وجود ندارد. تو باید در سیطرهی اربعین قرار بگیری.
کربلای پارسال زخمهای بود به پردهی ضخیم روبهروی ادراک من از عالم. پردهای که نامش عقل است.
پ.ن:
حالا تعجب نمیکنم اگر فلان بازیگر توییت میزند و وایرال میشود. تعجب نمیکنم اگر معصومهی ابتکار بازنشر میکند. تعجب نمیکنم اگر آدمهای بیرون گود نشستهی دور از عالم کربلایی، میگویند بیستودو میلیون آدم، گرسنه بودهاند که رفتهاند توی بیابانهای منتهی به کربلا. قبل از این سفر عصبانی میشدم. حالا عصبانی هم نمیشوم. لبخند میزنم. میگویم « بیچاره نمیفهمد».
که روی زخم ترمیمشدهاش را با ناخن بکنی. که نگذاری فراموشت شود. که تکه کاغذی، میوهٔ کاجی، پیامکی، شیشهی خالی عطری، کش مویی، عکس محوی، چیزکی را پنهان کنی و سالبهسال سراغش نروی. که نگذاری فراموشت شود. که با طبیعت مغزت بجنگی. که نگذاری فراموشت شود... انگشتشمار دردهایی هستند که ارزش کهنهشدن دارند.
شاید این چیزهایی که مثل ماهی از توی دستم میلغزند و نمیگذارند درست و حسابی به چنگشان بیاورم، تاوان مرگ جوجه پنبهایهای کودکیام است.
دیگه چطور میخوای بهت ثابت بشه جز من کسی برات نمیمونه؟ جز من کسی عاشقت نیست؟ جز من کسی برات دل نمیسوزونه؟ پسرجون! جز من اگه به کسی دل ببندی و روی کسی حساب کنی، واقعن خری.
پ.ن:
مکالمات خدا با من
کسی که سهتا زنگ بخوره و جواب نده، اگه هم جواب بده، مجبوری جواب داده؛ بهتره قطعش کنی.
استاد کراوات سرخی به گردنش بسته و روبهروی قفسهی کتابِ دفتر رادیو ملی آمریکا در واشنگتندیسی ایستاده. سمت راستش سهراب پورناظری نشسته. پیشدرآمد این اجرا موسیقی متن ابتدایی سریال «وضعیت سفیدِ» حمید نعمتالله است با آهنگسازی سهراب پورناظری. همان ضربآهنگ تند. همان ریتم «با من صنما» برای آرایش غلیظِ حمید نعمتالله. موسیقی به لحظهی شروع اجرای استاد میرسد. باورم نمیشود. استاد میخواند که: از عشق گفتم، باور نکردی...
باور نمیکنم. ماتم برده. این مرد چروکیده و وارفتهای که مثل پیرمردهای کوچهوبازار شینش میزند و فکش بهخاطر دندانهای عاریه سنگین شده، محمدرضا شجریان است. خسرو آواز ایران. صاحب حنجرهای که با غرور میان گوشهها و پردههای موسیقی ایرانی قدم میزد و روی صعبالعبورترین قسمتهای این تفرجگاه مستانه میخرامید و از سوز دل تحریرهای لطیف سر میداد.
باورش سخت است و آزاردهنده، اما اینکه میبینم گوشهای ست از واقعیت زندگی. مردی که روزگاری چهارزانو با سینهای افراشته و غروری وطنی روی فرش ایرانی مینشست و کنار نغمههای جادویی تار حسین علیزاده و کمانچهی کیهان کلهر روبهروی صدها چشم خیس برای بم و غم سرزمینش میخواند، حالا ایستاده توی دفتر رادیو ملی آمریکا، وسط ینگهدنیا، وارفته و خسته و نامیزان، دارد با بازیگوشیهای سهراب پورناظری آخرین ضبط موسیقیاش را انجام میدهد.
تراژدی وقتی کامل میشود که بعد از تمامشدن این تصویر هراسانگیز مرگ و زوال، «با من صنما»ی همایون را توی لیست «روزهایی که حالت خوش استِ» گوشیام پیدا میکنم و دکمهی پلی را میزنم. آهنگساز هر دو کار یکیست و ریتم شبیه به همی دارد. همین باعث شده ذهنم برود سمت این قطعه. همایون خیلی روی فرم است. انگار دارد جوانی و شادابی و تازگیاش را به رخ پیرمرد میکشد. پیرمردی که تلاش میکند خودش را روی اسب سرکش عمر که به تاخت میتازد، سرحال و چابک نشان بدهد. برندهی این مسابقه همایون است. «با من صنما» پوزخندیست به «از عشق».
دکمهی گوشی را میزنم و صفحهی گوشی خاموش میشود. صدای باران میآید. محکم و پیوسته. زمزمه میکنم: والعصر. ان الانسان لفی خسر...
از آخرین کتابی که با این سرعت تمامش کردم، ماهها میگذرد و از آخرین باری که تا صبح پای یک کتاب بیدار ماندم، سالها. توقع نداشتم. نه از سورهی مهر، نه از مهرداد صدقی، نه از خودم. کاش آن بالای جلد کتاب نمینوشتند «داستان طنز». همین ترکیب سالها مانع شد که کتاب را بخوانم. «طنز» هم از آن واژههاییست که حسابی دستمالیاش کردهاند. مثل «عشق»، مثل «صلح»، مثل «موفقیت». معمولاً ازش فرار میکنم. مخصوصاً اگر اینطور گلدرشت بکوبند بالای جلد کتاب. با این حال اعتراف میکنم تعداد خندههایی که لابهلای صفحات کتاب از دهنم بیرون ریخت و نتوانستم آبروداری کنم، از دستم در رفته.
میدانی رفیق؟ دردناکترین چیزی که دنیای مدرن از ما گرفته، مفهوم است. ذات واژهها. اصالت محتواها. هرچه بیشتر از این افسون پوککننده سر درمیآوری، بیشتر ازش متنفر میشوی. ویروس کثیفی که در تمام معانی نفوذ کرده. تعجب نکن اگر واژهها از معنی خالی شدهاند. تعجب نکن اگر مفاهیم به ضد خود تبدیل شدهاند. صلح. حقوق بشر. آزادی. برابری. عدالت. هنر. مدتهاست با چراغ گرد شهر میگردم. مدتهاست همهجا پر از دیو و دد است. مدتهاست از هیچ فیلمی لذت نمیبرم. مدتهاست هیچ موسیقیای سر ذوقم نمیآورد. سرتاپای جهان را لجن گرفته. لجن سرمایهداری. لجن دنیای مدرن. اصطلاح تکراری این روزهایم شده «لعنتی، این هم نبود!»