.
_ دوست دارم...
+ اِ! چه جالب!
جوابهایش مثل پاسخهای ایران بود به آمریکا: کوبنده. تیز. دردناک.
اما همیشه در همان سطح...
زمان که میگذرد، خصوصا از ده سال که بیشتر میشود، خیال و خاطرات با هم میآمیزند. تصاویر محو و رنگپریده میشود. نمیدانی به کدام تکهاش میتوانی اعتماد کنی. او بود واقعن؟ تا صبح کجا رفت؟ خودش به من زنگ زد یا دستش به دکمهی تماس خورده بود؟ چرا قطع کردم؟ صداش...
بخشهای روشن را جدا میکنی و کنار هم میگذاری. آن قسمتهایی که حاضری برایشان قسم بخوری. کمی که میگذرد به همانها هم شک میکنی.
به تو فکر میکنم. از پس سالها. پانزده سال... مثل همیشه چند دقیقه که میگذرد متوجه میشم دارم دندانهایم را به هم فشار میدهم. سرم را تکان میدهم که خیال خاطرات دردناکت از سرم بپرد. خیالها و خاطرات به هم میآمیزند. من معلق میمانم. صداهایی از دور به گوشم میرسد. تصاویر محو و ورنگپریده میشوند.
جهان لذتهای مدرن چه جهان عجیبی ست. به تو انتخاب نمیدهد. به تو حتا فرصت انتخاب هم نمیدهد. پینوکیووار در این شهربازی فریبنده مشغول لذت میشوی، البته بیشتر «مشغول» میشوی تا «لذت» ببری. طمع جاماندن از بقیهی لذتها و حسرت نچشیدن لذتهای بغلدستی تو را دیوانه میکند. یک دیوانهی عقدهای پراسترس. لذتها به حدی متنوع و فراوان هستند که اگر دهتای خودت عمر کنی و تولید لذت را هم متوقف کنی، باز بههمهی آنها نمیرسی. هیچ چیز دنیای مدرن عمق ندارد. تو حتا در لذت هم نمیتوانی عمیق شوی. فقط باید بچشی. یک دندان بزنی و پرتش کنی. چشمت را که باز کنی میبینی تا ته باغ را دهن زدهاند... تو، پینوکیوی سادهی شهر تماشا، فکر میکنی چقدر صاحب این سیرک مهربان است. او قهقهه میزند که لذت ببر و اکسپلور را بالاوپایین کن و مارکهای جدید و آدمهای جدید و فیلمهای جدید و آهنگهای جدید را بنوش و باقی را بر زمین برافشان، همهاش مال توست. زمان میگذرد. تو غافلی از اینکه گوشهایت کمکم دراز میشود. پینوکیوی بیچاره. تو خر شدهای! خر دنیای مدرن. خر دستگاه لذتساز. خر این سیرک مهوع. حالا تو یکی از مانکنهای ویترین سیرک تماشایی دنیای قشنگ نو هستی برای خرکردن بقیه.
پیری یعنی مراقب دندانهایت باش. یعنی مراقب کمرت باش. گردنت. زانوها. چربی کبدت. قند خونت. پیری یعنی دیر خوب میشوی و از هر مرض ذرهایش توی تنت یادگاری میماند. پیری یعنی «میشه قرص من رو هم بیاری؟» پیری یعنی هجوم فکرهایی که یکی یکی باهاشان کشتی میگیری و یکییکی خاک میشوی. پیری یعنی اختلال خواب. پیری یعنی میخواهی و نمیشود. نمیکشی. نمیتوانی. یعنی افسار تنت دستت نیست. یعنی به روغنسوزی افتادن. پیری یعنی کنار آمدن با سختیها و رنجها و مشکلات. یعنی «همینه که هست». پیری یعنی بعد از پنج سال ببیندت و بگوید «وااای! چقدر عوض شدهای». پیری یعنی «اوووووه، چقدر وقته همدیگه رو ندیدهایم؟» پیری یعنی کفهی خاطرات گذشته سنگینتر شده. یعنی غرق شدن در روزهای رفته، بدون تمنایی برای آینده. پیری یعنی چشمهاش آبی بود یا سبز؟ یعنی «چقدر این خانم آشناست»...
من پیر شدهام. خانمها، آقایان. من پیر شدهام، و بهتر است همینجا اعتراف کنم که از پیری میترسم.
یکی از بندهای طلایی حکشده توی سندی که بالایش نوشته «رضا پیران» این است: «او فردی منطقی ست. عقلش باید حکم کند.» این سند را خودم آماده کردهام و پیشفرض حرکتهای زندگیام قرار دادهام. کربلای پارسال پوزخندی بود به این سند سراسر اباطیل.
سیوپنجسال عمر کردهام، اما تا قبل از پارسال یکبار هم کربلا نرفته بودم. میگفتم باید تمام نمازهایت را سر وقت بخوانی و بعد بروی. باید آماده باشی. باید با یک همسفر خوب بروی. یک مداح مشتی. باید آبوهوا خوب باشد که حال زیارت داشته باشی. باید برسی بینالحرمین، دوربین بچرخد روی صورتت، تو اشک بریزی، مردد میان حرم پیشرو و پشت سرت بمانی، بنشینی همان وسط و زار بزنی. کات بخورد و دوربین برود بالای سرت و آنقدر دور شود که تو یک نقطه شوی. چرندیات هالیوودی! بهانههای بچهگانه! ما فرزندان رسانهایم. تمام دریافت ما از واژههای عینی و حتا مفاهیم انتزاعی برگرفته از رسانه است. شکل عشقبازی ما، نحوهی زندگی و رفتار اجتماعی ما، نوع دینداری ما و حتا سومشخصی که توی مغز ما نشسته و مدام با ما حرف میزند، آلوده به ویروس رسانه است.
اربعین حسین، عظمت غیرقابل نمایشیست. رسانهی درخدمت احمقکردن انسانها توان حمل این عظمت را ندارد. من قبل از سفر مستندهای زیادی دیده بودم. بیش از صد کلیپ توی گوشیام ذخیره کرده بودم. الان که برگشتهام نمیتوانم مستند ببینم. از دریچهی هیچ دوربینی نمیتوانم اربعین را نگاه کنم. من از قدرت رسانه خبر دارم. من میفهمم که همین کارها شاید بهانهای برای حضور شود. من میدانم که لازم است خانههایمان را در دامنهی کوه آتشفشان بنا کنیم. میدانم فرمانده اگر رهبر نبود دلش میخواست رئیس شورای عالی فضای مجازی باشد. میدانم، اما اربعین حسینی، عظمت غیرقابل نمایشیست. باید درونش قرار بگیری. هیچ راه دیگری برای درک این خرقعادت وجود ندارد. تو باید در سیطرهی اربعین قرار بگیری.
کربلای پارسال زخمهای بود به پردهی ضخیم روبهروی ادراک من از عالم. پردهای که نامش عقل است.
پ.ن:
حالا تعجب نمیکنم اگر فلان بازیگر توییت میزند و وایرال میشود. تعجب نمیکنم اگر معصومهی ابتکار بازنشر میکند. تعجب نمیکنم اگر آدمهای بیرون گود نشستهی دور از عالم کربلایی، میگویند بیستودو میلیون آدم، گرسنه بودهاند که رفتهاند توی بیابانهای منتهی به کربلا. قبل از این سفر عصبانی میشدم. حالا عصبانی هم نمیشوم. لبخند میزنم. میگویم « بیچاره نمیفهمد».
که روی زخم ترمیمشدهاش را با ناخن بکنی. که نگذاری فراموشت شود. که تکه کاغذی، میوهٔ کاجی، پیامکی، شیشهی خالی عطری، کش مویی، عکس محوی، چیزکی را پنهان کنی و سالبهسال سراغش نروی. که نگذاری فراموشت شود. که با طبیعت مغزت بجنگی. که نگذاری فراموشت شود... انگشتشمار دردهایی هستند که ارزش کهنهشدن دارند.
شاید این چیزهایی که مثل ماهی از توی دستم میلغزند و نمیگذارند درست و حسابی به چنگشان بیاورم، تاوان مرگ جوجه پنبهایهای کودکیام است.
دیگه چطور میخوای بهت ثابت بشه جز من کسی برات نمیمونه؟ جز من کسی عاشقت نیست؟ جز من کسی برات دل نمیسوزونه؟ پسرجون! جز من اگه به کسی دل ببندی و روی کسی حساب کنی، واقعن خری.
پ.ن:
مکالمات خدا با من