دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

لعنتی

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۲ ب.ظ

توسعه و مبانیِ تمدنِ غربِ آوینی رو با زندگی در عیش، مردن در خوشیِ نیل پستمن مخلوط کنید و بهش قرعه کشیِ شرلی جکسون و ابلهِ داستایوفسکی رو اضاف کنید ... میشه سریال بلک میرور ...

پ.ن:
برای قسمت دومش حتما یه کمی هم دنیای قشنگ نویِ آلدوس هاکسلی رو با همه ی اون کتاب هایی که گفتم ترکیب کنید. نوش

سجاده نشین باوقاری بودم

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ق.ظ

انگار کن کوه آتشفشانی سال ها خاموش، سرد و فوران نکرده که تا نوک قله اش را شهرداری خراش داده، پله چیده و جا به جا سطل آشغال فرو کرده اما کسی تُفش را توی سطل آشغال ها نریزد! جمعشان کند و یک جا بریزد روی قله که صدای جلیز بدهد و کیف کند!

پ.ن:

بازیچه ی کودکان کویم کردی (مولوی)

ول کن آن ظرف ها را بهار. چقدر می سابیشان؟ دو تا فنجانِ گل سرخی چایی و بهارنارنج بریز، بیار اینجا. غم دارم بانو. نپرس چه غمی. مردها حرف های نگفتنی زیاد دارند. منقاش بر ندار که بکشیشان بیرون. بگذار همان جا بمانند. صبوری کن. بنشین روبرویم. تو که من را می شناسی، گاهی فقط باید باشی که توی هوای نرم و غلیظِ بودنت نفس بکشم. باش. لازم نیست دلداری بدهی. لازم نیست کاری کنی. فقط باش و بگو هستم. همین.

پ.ن:

1. انگار کن از یک کابوس خفه کننده بیدار می شوی. با فریاد و نفس نفس. اصلا مهم نیست چه خوابی دیدی؛ فقط احتیاج داری همین طور که آشفته نشسته ای و نفس می زنی و عرق از پیشانیت می چکد یکی دستت را محکم بگیرد، فشار دهد، زل بزند توی چشم هایت که به دیوار خیره شده و بگوید نترس، من اینجام ...

2. کوه هم احتیاج دارد گاهی استراحت کند، تکیه بزند به دیوار و چای بنوشد. 

3. و جعل منها زوجها لیسکن الیها

خنده هات غزل بود، گریه هات مثنوی

چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۹ ب.ظ
نشسته ای روی مبل و اخم کرده ای. دوباره سلام می کنم و دوباره با سردی جواب می دهی. میل های بافتنی توی دستت می لرزد. داری شال گردن خاکستری مرا بلندتر می کنی که به سوزِ زمستان برسد. می پرسم اتفاقی افتاده؟ انگار که منتظر بودی من این سوال را بپرسم سرت را بالا می گیری و می گویی: "رضا من نمی تونم شعر بگم، نمی تونم. می فهمی؟" می خندم. می نشینم پایین مبل، زل می زنم توی چشم هات و می گویم "چی شده؟" یک کاغذ مچاله شده دراز می کنی سمتم و می گویی: "من بلد نیستم شعر بگم. از صبح تا حالا دارم زور می زنم همین اراجیفی شده که می بینی. حتا شام هم درست نکردم." تازه می فهمم چه اتفاقی افتاده. قضیه مربوط به شعری ست که صبح، قبل از رفتن با ذوق برات خواندم و کلی از شاعرش تعریف کردم. کاغذِ مچاله شده را باز می کنم و خیره می شوم به کلماتی که خط خورده اند. کاغذ را تا می کنم، می بوسم و می گذارم توی جیبم. دستت را می گیرم و می گویم: "بخند." نمی خندی. می گویم: "جانِ رضا بخند بانو." کجکی لبخند می زنی. قلقلکت می دهم و تا صدای خنده ات همه ی خانه را پر نکند دست بر نمی دارم. می آیی پایین، می نشینی کنارم. سر می کنم توی گوشت و می گویم: "این بهترین غزلی بود که تا حالا شنیده م. بی نظیر بود بهارکم، بی نظیر." می خندی و می گویی دیوانه. می گویم "این رباعی کوتاهت هم قشنگ بود ولی آن غزل یک چیز دیگر بود." بلند بلند می خندی. خودم را رها می کنم بین خنده هات. نفس می کشم توی عطر ساده و مهربانی که از چشم های خرگوشی شده ات تا چشم های نم گرفته ام کشیده می شود. ببین چه شبِ شعری راه انداخته ای بهاربانو؟ آن وقت می گویی من شاعر نیستم؟

یک چیزِ تاریکِ سوزناک

يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ
عُق میزنم تو را، شبِ باران را
و رنج های کهنه ی انسان را
عُق میزنم تمام خیابان را
زندانیانِ در قفسِ نان را
زندانیانِ در هوسِ نان را
زندانیان در طلبِ زندان
زندانیانِ بی سر و سامان را

در من هزار حادثه زندانی ست
در من هزار لحظه ی طوفانی ست

یک قطره آه میچکد از چشمم
حسی سیاه میچکد از چشمم
شوق نگاه میچکد از چشمم
باید که چشم از او ببُرم، دارد _
سیل گناه میچکد از چشمم

در من هزار حادثه زندانی ست
در من هزار فتنه ی شیطانی ست

رضا پیران - دهِ آذر

پ.ن:
1. سردرگمم. پریشانم. بریده بریده و قطعه قطعه ام. ابراهیمم، عزیزترینم، تو که زبان خدا را می فهمی ازش بخواه معجزه ای کند و این تکه ها را که هر کدام گوشه ای آش و لاش افتاده اند، جمع کند.
2. برایم عجیب و گاهی وقت ها ترسناک است که در این نزدیک به سی سال زندگی هر چیزی را که از تهِ دلم خواسته ام بالاخره روزی رو به رویم ایستاده و برایم دست تکان داده. تنها چیزی که کاملا و باز هم به گونه ای هراس آور، بسیار دورتر از اراده ی من، غیر قابل دسترس، عبوس، جدی، خشن و بی رحمانه کار خودش (من می گویم خودش، تو بخوان خدا) را می کند زمان است. و همین زمانِ وقوع حوادث است که آن ها را از حالتی به حالت دیگر تغییر می دهد. شوق را به ترس، امید را به حسرت، شبِ پاییزیِ مهربان نمکین را به شبِ پاییزیِ تاریکِ سوزناک، همه ی ضمیرهای عاشقانه ی مفرد را به ضمیرهای اخم کرده ی جمع و همه ی این ها را که گفتم به برعکسشان تبدیل می کند.
3. بیست و نه سالم همین دیروز تمام شد. برای همیشه. عجیب ترین روزِ تولد از بین این همه سال که رفتند و دیگر برنگشتند.
4. همان جایی را فشار داد که مطمئن بود با فشار دادنش دادم در می آید.
5. والعصر ...