دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

این رسم ماست، از کفن آغاز می شویم!

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ

با هم که بودیم همه چیز به مسخره و لودگی می گذشت. رفاقتِ بیست ساله مان که این ده سال آخر به هم تنیده تر شده بود، من و محمد را با همه ی اختلاف های ریز و درشتی که داشتیم کنار هم نگه می داشت. بین همه ی آشناها، خونی و غریبه، تنی و ناتنی، با محمد از همه ندارتر بودم. هیچ چیزِ پنهانی از هم نداشتیم. خودمان بودیم کنارِ هم. با این همه اگر از دایره ی تعریف های ساده ی زندگی و شوخی ها و لودگی ها خارج می شدیم میرسیدیم به سرزمین غریبه ها. نه او مرا می شناخت نه من او را می شناختم و درک می کردم. انتخابات هشتاد و هشت به موسوی رأی داد. توی آن داد و قال ها سعی می کردم کمتر ببینمش. آتشِ شیطنت ها که خوابید باز هم از اینکه ببینمش ترس داشتم. می ترسیدم کاملا غریبه شده باشد. غریبه نشده بود. محمد دوست داشتنی خودم بود. بعدها سر حرف که باز شد گفت توی هیچ تظاهراتی شرکت نکرده. همان بعد ها توی دلم لبخند زدم و گفتم می دانستم. چند سالی ست که از شیراز رفته. گاهی وقتی که می آید، می نشینیم سر سفره ی دل هم. امروز صبح زنگ زد. سه بار. بار آخر توی خواب و بیداری جوابش را دادم. گفت باید ببینمت.

زیر بید مجنون، کنار آبِ روانی نشستیم. بهم ریخته بود. شبیه آدم هایی که بهشان خیانت شده. پرسیدم خانمت خوبه؟ گفت "الحمدلله. تنها آمدم شیراز. بعد از نماز هم بر می گردم که روزه م خراب نشه." تنها آمده، وسطِ ماهِ رمضان، آن هم یک جوری که روزه اش خراب نشود، معلوم است که برای لودگی و حرف از ساده های زندگی زدن نیامده. بیشتر او حرف می زد. مستند فروشنده را دیده بود. شاکی بود. کفری. عصبانی. چند سالی ست که حس می کردم شک کرده اما حرف های امروزش خیلی جدی بود. مدت ها سرچ کرده بود. مدت ها فکر کرده بود. من از ذوق مرگی داشتم به خودم می پیچیدم اما خیلی طبیعی نشستم پای حرف های جدی محمد. می گفت از الان باید برای انتخابات بعد کار کنیم. کارِ چهره به چهره. می گفت آقای خامنه ای تنهاست. می گفت بی شرف های وطن فروش، می گفت خیانت، می گفت مغزم سوت می کشد، می گفت همه جا را پر کرده اند از شبهه به دین و سیاست و تاریخ و همه چیز، می گفت دام پهن کرده اند، می گفت نباید بگذاریم جنگ شود، می گفت باید کاری کرد ...

صدای اذانِ ظهر می آمد که مرا رساند خانه و خودش رفت ... لبخند از روی لب هایم محو نمی شد. با خودم فکر می کردم جنگ، آدم ها را بزرگ می کند؛ جنگ، آدم ها را جدی می کند ...