دردهای کهنهی لجوج
همه میدانند من محمدحسینِ آبجی بزرگه را خیلی دوست دارم. شاید متفاوتتر از همهی نوههای خانوادهی پیران. محمدمهدی و علیرضا و علی کوچیکه و فاطمه و زهرا، همهشان برای من ادامهی شکریست که از شش سال پیش، بعد از هبوط اولین نعمت خدا شروع شد؛ بعد از به دنیا آمدن محمدحسین، بزرگترین نوهی خانواده. هر کدامشان تکهی قابل توجهی از قلبم را تصاحب کردهاند اما عشق اول، حکایت دیگریست. فرمانروایی میکند و از این موقعیتش حتا یک بار هم سوءاستفاده نکرده. همین مرا دیوانهتر میکند.
بعد از چند ماه دوری که کرونا و مشکلات آن طولانیترش کرد، بالاخره آبجیها از قم آمدند. به بچهها قول داده بودم ببرمشان کتابفروشی و جمعه به قولم عمل کردم. محمدحسین یک مجموعهی قیچی کن و بچسبان را انتخاب کرد و محمدمهدی هم دست گذاشت روی همان و من علاج واقعه پیش از وقوع کردم و برای جلوگیری از دعوا به دروغ گفتم این مجموعه را مشتری سفارش داده و من فروختهام و کتاب دیگری انتخاب کنید. محمدمهدی رفت سراغ باقی کتابها اما محمدحسین خیره شده بود به آن مجموعه و بعد هم با بیحوصلگی یکی دو تا کتاب انتخاب کرد.
توی ماشین، محمد حسینِ پر حرف و بازیگوش، کز کرده بود روی صندلی عقب و صداش در نمیآمد. آخرهای چمران یک رودخانه است که دور تا دورش نی درآمده و درختان انبوه. ماشین را نگه داشتم. در را باز کردم. بچه ها پیاده شدند. نوبت محمد حسین شد. گفتم خوبی دایی؟ دیدم چشم هاش اشک زده اما نچکیده. لبخند خیلی نرم و آهستهای زده بود و بغض گلوش را گرفته بود و نمیتوانست حرف بزند و فقط با سر اشاره میکرد سمت کتابفروشی. لبخند میزد. میفهمید؟ لبخند میزد اما چشمهاش پرِ اشک بود. تا حالای سی و یک سالگیام، انگشت شمار لحظاتی بوده که مثل آن لحظه پتک شده، بالا رفته و با آخرین شدت ممکن فرود آمده بر فرق سرم. شکستم. خرد شدم. زمین خوردم.
نادر توی آتش بدون دود در دیدار اول سولماز با گالان و دیدار دوم گالان با سولماز، وقتی گالان، شاعرِ وحشی، این مبارزِ یکهتازِ میدان و مرد حاضر جوابِ پشت میدان، توی بحث با سولماز اوچیِ زیبا و دلاور شکست میخورد و نه میشنود، مینویسد: گالان تمام شد. گالان بلور شد و زمین خورد. گالان با آن هیبت گالانی، قاصدکی شد به نرمی پر مرغان سپید دریایی. از گالان تنها یک شعر کوتاه عاشقانه به جا ماند...
من تمام شدم. بلور شدم و زمین خوردم. یک لحظه تمام شکستهای زندگیام ردیف شدند جلوی چشمهام. یک لحظه تمام چیزهایی که میخواستم اما نمیشد و میدانستم نمیشود یکی یکی آوار شدند. برای یک لحظه که قدر یک عمر کش آمد همهی آن وقتهای لعنتیِ زندگیام که لبم مثلا به رضایت و تسلیم، لبخندِ تلخِ کم رنگی میزد اما قلبم توی آتشِ سرخِ خواستن شیون میکرد، عین خاکستر نشست روی سرم.
میدانم دنیا دار بلاست. میدانم دنیا محل نرسیدن است. میدانم قطعا ما را در رنج آفریده است. میدانم این تازه شروع خیلی ضعیف و لاغرمردنیای از برخورد محمدحسین با زندگی و نشدنیهاش است. میدانم اما تا عمر دارم، آن چشمهای اشک زده و لبخند دروغکی روی صورتش را فراموش نمیکنم.
پ. ن:
فقط سه سالش بود. بهانهی بابا را گرفته بود. نامردهای حرام زاده چطور دلتان آمد سر باباش را براش بیاورید؟