دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

زمان که می‌گذرد، خصوصا از ده سال که بیشتر می‌شود، خیال و خاطرات با هم می‌آمیزند. تصاویر محو و رنگ‌پریده می‌شود. نمی‌دانی به کدام تکه‌اش می‌توانی اعتماد کنی. او بود واقعن؟ تا صبح کجا رفت؟ خودش به من زنگ زد یا دستش به دکمه‌ی تماس خورده بود؟ چرا قطع کردم؟ صداش...

بخش‌های روشن را جدا می‌کنی و کنار هم می‌گذاری. آن قسمت‌هایی که حاضری برایشان قسم بخوری. کمی که می‌گذرد به همان‌ها هم شک می‌کنی. 

به تو فکر می‌کنم. از پس سال‌ها. پانزده سال... مثل همیشه چند دقیقه که می‌گذرد متوجه می‌شم دارم دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم. سرم را تکان می‌دهم که خیال خاطرات دردناکت از سرم بپرد. خیال‌ها و خاطرات به هم می‌آمیزند. من معلق می‌مانم. صداهایی از دور به گوشم می‌رسد. تصاویر محو و ورنگ‌پریده می‌شوند. 

  • رضا پیران

نظرات (۳)

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام وقت بخیر

    پریشانی از وجودتان دور باد. 

    دو باری آمدیم شیراز، یاد آن وقت ها افتادیم که ما بچه بودیم و شما از مسجد صورتی قفل کتابی اش می نوشتید. 

    توی خیابان های شیراز چشم میدواندیم تا کتابفروشی تان را ببینیم. 

    پاسخ:
    سلام. ممنون. کتابفروشی تعطیل شد. الان به‌جای کتاب اون‌جا فلافل می‌فروشن. خیلی هم راضی هستن. 

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • عجب... 

    مگه میوفته از سر آدم؟خاطره آدمیزادی که له ش کردی.که مرد.بس که جان داد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی