.
شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ
شبیه پسربچهای شدهام که پدرش را دیوانهوار دوست دارد و خیال میکند او قدرتمندترین مرد دنیاست. سالها با این خیالش زندگی میکند تا اینکه یک روز، به صورت اتفاقی، پشت در خانهشان میایستد و میبیند که پدرش توی دعوا با مرد بددهنی کتک میخورد و فرار میکند توی خانه. همان لحظهی چشمتویچشمشدن با پدرش. همانم!