دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

معلق!

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ

این که سوالی نمی پرسم برای خاطر این است که از جواب می ترسم! همیشه برایم روشن شدن واقعیت تلخ و ترسناک بوده. تو انگار کن ایستاده ای آستانه ی درب یک اتاق تاریک و دستت را روی کلید برق نگه داشته ای. انگشتت را تکان نمی دهی از ترس اینکه مبادا صحنه ای که می بینی باب میلت نباشد.

لولو!

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۴ ب.ظ

اگه دوباره حرف زشت بزنی میگم خانم دکتر بیادا!

شاخص درآمد خانوار ایرانی

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

زیر خط بخیه ی چانه. بالای خط بخیه ی چانه.

پ.ن: روحانی مچکریم!

.

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ب.ظ

خدایا! خیریت ما را در این خریت ما قرار بده! آمین!


پ.ن: به تشدیدِ یای خریت!

الدنیا دار بلاء و منزل بلغه!

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ب.ظ

سرتون رو درد نیارم، خلاصه اینکه آخرش نشد که نشد!


پ.ن: خیلی طولانی بود! همون تهش که مهم بود رو نوشتم. باقیش ناله ی بی خوده!

چیزهایی که ته نشین می شود!

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ

یک وقت هایی از این زندگی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گاهی چای دم می کنم، پنجره ی اتاقم را باز می گذارم که باد بیاید همراه پرده ی یاسی اتاق برقصد و لم می دهم روی کاناپه و خیره می شوم به سکانس های فراموش نشدنی زندگی ام. سکانس های وحشی. سکانس های عمیق. سکانس های آبی کاربونی که جاش می ماند، که می چسبد لاکردار. که خطوطش، نامفهوم و خسته نشسته به جان زندگی ام و هر بار یک احساس اثیری تازه برایم می سازد. حالا بیست و چند ساله ام. چند روز پیش تولدم بود. آینه قدی اتاق می گوید سه تا نخ روی شقیقه ام به قرینه ی چپ و راست سرم سفید شده. جوانی دارد شیهه می کشد. رم کرده. بیست و چند سال زمان خوبی ست برای جمع کردن این همه زندگی. یک آرشیو بی نظیر! از بعضی سکانس ها سال ها می گذرد و از بعضی روزها. می دانی؟ خوب که بماند عین سرکه ی هفت ساله می شود. می سوزاند و می کشد تا پایین. ربطی به شیرینی و تلخی اش ندارد. انگور هم باشد، خوب که بماند، اشکت را در می آورد بدمصّب. اشکم در آمده. خوبیت ندارد مرد بگوید اشکش درآمده. تو این پاره ی جمله را نشنیده بگیر...
هوا سرد است. خوب خودت را بپوشان!

حالا چیکار کنم؟ :/

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ
حتماً یک مرگیم شده. برای خودم حسابی نگرانم. سابقه نداشته. من نصفِ ته چینِ بیرون برِ تبریزی را اضاف آورده ام!

.

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ
کتاب را گذاشتم توی پلاستیک و باقی پولش را انداختم کنار کتاب. به چشم هام خیره شده بود اما به چشم هاش نگاه نکردم. پرسید قشنگه؟ خواستم بگویم کمتر از شما، گفتم خیلی !

دور از جون شما البته!

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ
من گنگ خواب دیده و عالم تمام خر!

یا اله الکلافه ها!

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

کلافه! ... از آن واژه های اسمی ادبیات فارسی ... برای من که حس کلاف پیچیده شده ای را دارد که هر چه بیشتر زور بزنی تنگ تر می شود و دست آخر خسته ات می کند. آن قدیم ها که سن م به عدد کمتر بود، یک روز با نخ کاموای بافتنی مادر بازی می کردم -به گمانم نارنجی بود، نارنجی مرده- آهسته آهسته نخ پیچید به دست و پایم، زور زدم، داد زدم، گریه کردم حتا اما نخ باز نشد که نشد! بد و بیراه می گفتم به نخ! نفس نفس می زدم. یک چیزی چنگ زده بود به گلوم. نه که نخ پیچیده باشد دور گلوم ها، نه. یک چیزی که دیده نمی شد راه نفس کشیدنم را بسته بود. واقعا داشتم خفه می شدم که مادر نجاتم داد! تنم می لرزید. چنان خسته شده بودم که روی پا بند نشدم، افتادم زمین. با این حال چنگ زدم به کاموا که تکه تکه اش کنم. کاموا فقط می خندید. هی به منِ عصبانی نگاه می کرد و ریسه می رفت. شاید از همان جا بود که کابوس بچه گی هایم شد یک کاموا که کافی بود دستش بزنم تا هزار تکه شود و هر هزار تا هزار تا و من غرق شوم وسط نخ هایی که می آمدند تا خفه ام کنند.

پ.ن:

"کلافه" یعنی دقیقا همان جای خفه شدن میان نخ هایی که پیچیده شده اند دور تنت و هر چه زور می زنی بی رحمانه تر تنگ می شوند. "کلافه ام کردی" یعنی خفه ام کردی لعنتی. یعنی لطف کن پایت را از بیخ گلوم بردار. حالا من می گویم تو تصور کن: گیر کرده ای بین آدم ها. کلافه! خسته! هی که تکان می خوری بلکم رها شوی دستشان تنگ تر می شود. هی که داد می زنی خفه ام کردید آدم ها، محکم تر بیخ خِرَت را می چسبند. صورتشان را می گیری و توی چشم هایشان داد می زنی ولم کنید. آن ها عین مرده ها بهت خیره می شوند، با یک لبخند احمقانه روی لبشان. تو کم کم تسلیم می شوی. تنت می لرزد، می افتی زمین. آدم ها روی تنت لی لی می کنند. دهانت مزه ی خاک کف کفش می گیرد. تف می کنی. خون و گل و سنگ ریزه از دهانت میریزد بیرون. با خودت می گویی دیگر تمام شد. از گوشه چشمت یک قطره اشک میچکد ...


توی پرانتز ( خِر هم از آن واژه های اسمی ما شیرازی هاست به معنای یک جایی نزدیکی های گلو! )