چیزهایی که ته نشین می شود!
یک وقت هایی از این زندگی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گاهی چای دم می کنم، پنجره ی اتاقم را باز می گذارم که باد بیاید همراه پرده ی یاسی اتاق برقصد و لم می دهم روی کاناپه و خیره می شوم به سکانس های فراموش نشدنی زندگی ام. سکانس های وحشی. سکانس های عمیق. سکانس های آبی کاربونی که جاش می ماند، که می چسبد لاکردار. که خطوطش، نامفهوم و خسته نشسته به جان زندگی ام و هر بار یک احساس اثیری تازه برایم می سازد. حالا بیست و چند ساله ام. چند روز پیش تولدم بود. آینه قدی اتاق می گوید سه تا نخ روی شقیقه ام به قرینه ی چپ و راست سرم سفید شده. جوانی دارد شیهه می کشد. رم کرده. بیست و چند سال زمان خوبی ست برای جمع کردن این همه زندگی. یک آرشیو بی نظیر! از بعضی سکانس ها سال ها می گذرد و از بعضی روزها. می دانی؟ خوب که بماند عین سرکه ی هفت ساله می شود. می سوزاند و می کشد تا پایین. ربطی به شیرینی و تلخی اش ندارد. انگور هم باشد، خوب که بماند، اشکت را در می آورد بدمصّب. اشکم در آمده. خوبیت ندارد مرد بگوید اشکش درآمده. تو این پاره ی جمله را نشنیده بگیر...
هوا سرد است. خوب خودت را بپوشان!
- ۹۴/۰۹/۱۸