.
رو کرد سمتم و گفت همین بود؛ تمام زندگیات در بیست سال آینده. آب دهانم را قورت دادم. عرق از پیشانیم چکید توی چشمم و تا مغز سرم را سوزاند اما جرأت پلک زدن نداشتم. گفتم نه، نمیخوام، نمیخوام زندگیش کنم. لبخند زد. انگشتش را روبهروی من تکان داد و گفت نچ نچ نچ، نمیشه، مجبوری! بشکن که زد توی خانه بودم. همه چیز را فراموش کرده بودم. گوشی موبایلم را دودستی گرفته بودم و داشتم از شکلکهای یک عروسک بنفش میخندیدم.