دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «لحظه ها» ثبت شده است

.

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۲ ق.ظ

تو به من شادی‌های عمیقی دادی. عمیق، به اندازه‌ی زخم‌هایت.

رنج از چه می‌بری؟

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۳ ق.ظ

من به طرز نگران‌کننده‌ای توی تمام کارهایم معمولی‌ام.

شب های شکمو

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۴۹ ب.ظ

یک شب تا صبح بیدار ماندم، نصف ذخیره ی روزهای در خانه بمانیدِ یخچال تمام شد!

آی آدم ها

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ق.ظ

آدم ها وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن چقدر ترسناک میشن ...

پ.ن:

من وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشم شدیدا آرام، بی آزار و دنیا روی دور کند زده میشم، کاش می دونستم که همه مثل هم نیستن، لااقل بیشتر احتیاط می کردم!

اکنون که طریق دیگرم نیست

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۰۱ ق.ظ

مادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شده ی سر و صورتش هستم و چروک های کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برویم بیمارستان و ماسک بزنیم و تا ده روز بعدش هی خدا خدا کنیم و کنار خنده هایمان دلشوره بگیریم که توی محیط بیمارستان آلوده به کرونا نشده باشند هم خوابیده. محمد حسین که دلم براش مچاله شده و ماه هاست ندیدمش و توی قم قرنطینه ی خانگی شده و هر روز از فشار ندیدنش اشکم تا لب مشکم می‌رسد و از شما چه پنهان چکه هم می‌کند، احتمالا خوابیده، بی دغدغه. علیرضا، محمد مهدی، علی کوچیکه، آبجی ها، همسر صبور و ساده و مهربانم، دوستان جانی، طلبکارهایم، بدهکارهایم، همه خوابیده اند. نجیب و آسوده. و من مثل پیرِ خاندانی پر جمعیت، خسته از یک عمر فکر و نگرانی، با لبخندی محو، خیره شده ام بهشان و غرق شده ام در آرامش سکرآور شب که از لای پنجره ها می‌ریزد توی خانه. 

با کمال تأسف باید بگم که واقعیت داره

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ق.ظ

ببین پسرجان، تو بزرگ شدی. یادت می آید بهت می گفتند باید بزرگ بشی که بفهمی، منظورشان همین حول و حوالی بوده. حالا که پیمانه ی سی سالگی را هم تا ته سر کشیدی وقتش رسیده که با هم رو راست باشیم. وقتش رسیده تمام قامت، بدون اینکه ضربان قلبت خیلی بالا برود، بدون اینکه دست و پایت بلرزد و آب دهانت را نتوانی قورت بدهی بایستی روبروی حل نشدنی های زندگی ات. یا بپذیری شان و به خودت بیایی یا بروی گم شی از اینکه هنوز هم بچه ای. گریه زاری، قهر کردن، لوس بازی، مشغول اسباب بازی شدن، استعمال دخانیات و فرار کردن هم ممنوع. به من نگاه کن، می خوام چند کلمه مردانه باهات حرف بزنم. تو داری پیر میشوی. زمان دارد با سرعت می گذرد و تو و همه ی کسانی که دوستشان داری پیمانه شان دارد تمام می شود. می فهمی؟ داری می میری احمق. 

در این مخروبه ی پر از رنج، عیار آدم به نوع دردی ست که توی گنجه ی دلش پنهان کرده. برای من که غم بازم، برای من که چراغ به دست می گردم دنبال آدمی که دردش از شکم و زیر شکمش بالاتر رفته باشد، تحمل این روزها و آدم های اطرافم سخت شده، خیلی سخت. عصبی شده ام. گمان می کنم دارم می گندم. 

.

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۳ ب.ظ

گفتم غمِ تو دارم! منتظر بودم پوزخند بزند و بگوید غمت سر آید. به قیافه ی مغرور و چشم های حق به جانبش می آمد. چند ثانیه ی بدون جواب که گذشت آهسته گفت: من هم!

لحظه ها

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۳۷ ق.ظ

دلم کشیده که از لحظه های تک خطی و ساده ام بنویسم. انگار که دفترچه ی خاطرات. انگار که حرف زدن با گلِ شمعدانیِ سرخِ گوشه ی حیاط. انگار که ضبط کردن یک وُیسِ جدید برای تو و بعد مخفی کردنش لا به لای صفر و یک های گوشی و هیچ وقت ارسال نکردنش ...

دیگه چی می خواستی بگی؟

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ق.ظ

زشته آدم با مقدمه ی کتاب "خداحافظ سالار" هم اشک بریزه؟

پ.ن: یادم به سید رضا افتاد وقتی هنوز روضه را شروع نکرده می گفت مادر، مادر، مادر و جمعیت به پهنای صورت اشک می ریخت و هق هق می کرد و سید می گفت من که هنوز چیزی نگفته م ...