آی آدم ها
آدم ها وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن چقدر ترسناک میشن ...
پ.ن:
من وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشم شدیدا آرام، بی آزار و دنیا روی دور کند زده میشم، کاش می دونستم که همه مثل هم نیستن، لااقل بیشتر احتیاط می کردم!
آدم ها وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن چقدر ترسناک میشن ...
پ.ن:
من وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشم شدیدا آرام، بی آزار و دنیا روی دور کند زده میشم، کاش می دونستم که همه مثل هم نیستن، لااقل بیشتر احتیاط می کردم!
مادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شده ی سر و صورتش هستم و چروک های کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برویم بیمارستان و ماسک بزنیم و تا ده روز بعدش هی خدا خدا کنیم و کنار خنده هایمان دلشوره بگیریم که توی محیط بیمارستان آلوده به کرونا نشده باشند هم خوابیده. محمد حسین که دلم براش مچاله شده و ماه هاست ندیدمش و توی قم قرنطینه ی خانگی شده و هر روز از فشار ندیدنش اشکم تا لب مشکم میرسد و از شما چه پنهان چکه هم میکند، احتمالا خوابیده، بی دغدغه. علیرضا، محمد مهدی، علی کوچیکه، آبجی ها، همسر صبور و ساده و مهربانم، دوستان جانی، طلبکارهایم، بدهکارهایم، همه خوابیده اند. نجیب و آسوده. و من مثل پیرِ خاندانی پر جمعیت، خسته از یک عمر فکر و نگرانی، با لبخندی محو، خیره شده ام بهشان و غرق شده ام در آرامش سکرآور شب که از لای پنجره ها میریزد توی خانه.
زشته آدم با مقدمه ی کتاب "خداحافظ سالار" هم اشک بریزه؟
پ.ن: یادم به سید رضا افتاد وقتی هنوز روضه را شروع نکرده می گفت مادر، مادر، مادر و جمعیت به پهنای صورت اشک می ریخت و هق هق می کرد و سید می گفت من که هنوز چیزی نگفته م ...