ترکیب ترس و اندوه و غربت و هیجان و نگرانی
حالم دقیقا حال اول مهرِ هفت سالگی است وقتی افتاده روز شنبه.
حالم دقیقا حال اول مهرِ هفت سالگی است وقتی افتاده روز شنبه.
اینکه تمامش همین یک بار است و از تجربههای بقیه نمیتوانی استفاده کنی چون شرایط تو متفاوت است و از تجربههای خودت هم نمیتوانی استفاده کنی چون تمام عواملِ دارای نقش در تجربهات -از جمله خودت- تغییر کردهاند و تهش مجبوری به حکم هندوانههای سربسته تن دهی و چاقو بزنی که بعد ببینی از توش چی در میآید کمی ترسناک نیست؟
پ.ن:
هرچه پیش آید خوش آید، ما که خندان میرویم مال آنهاست که زلف دلشان را گره زدهاند به رضایت خدا نه ما آدم کوچولوها.
چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا...
پ.ن:
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان / نمیبرد که من از دست ترک شیرازی
سعدی
تصویر کودکی من از سرماخوردگی، تبهای چهل درجهست و مادرم که کاسهی آبی گذاشته زیر پام، پاهام را بالاش گرفته و هی با دست آب میریزد روی پام و صلوات میفرستد. من میلرزم. گاهی وقتی هم شانههای مادرم. پاشویه که تمام شد پارچهی نازکی روم میکشد. یک دستمال که همیشه هم دستمال سفید نخیای هست را چندبار تا میکند، میلغزاند توی کاسهی آب تمیزی که دماش از قبلی چند درجه بالاتر است، میچلاندش و بعد میگذارد روی پیشانیام. گاهی وقتی چند قطره آب از کنارههای دستمال شره میکند سمت شقیقهام و در بدترین حالت گوشم. قبل از اینکه بفهمم مادرم با دستمال خشکی قطرههای نافرمان را برمیدارد. تصویر کودکی من از سرماخوردگی درد نیست. تب نیست. لذت حضور مادرم است. فرشتهای به غایت زیبا و صبور.
این که میگه من رشتهی محبت خود از تو میبُرم بلکم گره بخوره و به تو نزدیکتر بشم و اینا چرته. حالا شما هی بیا رشتهی محبت رو تکهپاره کن.