دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

و من شر حاسدٍ اذا حسد

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ

به قدر تمام آدم‌هایی که تو را می‌بینند. به قدر تمام آدم‌هایی که می‌بینی‌شان. به قدر تمام آدم‌هایی که با تو حرف می‌زنند. به قدر تمام آدم‌هایی که باهاشان حرف می‌زنی. به قدر تمام آدم‌هایی که به تو چای تعارف می‌کنند. با تو می‌خندند. خیابانِ خنکِ شبِ تابستانی شهر را کنارت قدم می‌زنند. بعد از سلام و احوال پرسی نمی‌گویند "چه خبر؟" ، آخرین کتابی که خواندی را می‌خوانند، می‌دانند کِرِمِ گل بنفش بیشتر از قهوه‌ایِ ترمه مشکی بهت می‌آید، تو را با نام کوچکت صدا می‌کنند ... من حسودم، به قدر تمام آدم‌های لعنتی این شهر لعنتی، که بی‌خیال دستشان را بالا می‌آورند و تو را بغل می کنند.

لطفاً این مطلب را به دقت و تا آخر بخوانید

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ق.ظ
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هفده، هجده، نوزده، بیست، بیست و یک، بیست و دو، بیست و سه، بیست و چهار، بیست و پنج، بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه، سی، سی و یک، سی و دو، سی و سه، سی و چهار، سی و پنج، سی و شش، سی و هفت، سی و هشت، سی و نه، چهل، چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج، چهل و شش، چهل و هفت، چهل و هشت، چهل و نه، پنجاه، پنجاه و یک، پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چهار، پنجاه و پنج، پنجاه و شش، پنجاه و هفت، پنجاه و هشت، پنجاه و نه، شصت، شصت و یک، شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار، شصت و پنج، شصت و شش، شصت و هفت، شصت و هشت، شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک، هفتاد و دو، هفتاد و سه، هفتاد و چهار، هفتاد و پنج، هفتاد و شش، هفتاد و هفت، هفتاد و هشت، هفتاد و نه، هشتاد، هشتاد و یک، هشتاد و دو، هشتاد و سه، هشتاد و چهار، هشتاد و پنج، هشتاد و شش، هشتاد و هفت، هشتاد و هشت، هشتاد و نه، نود، نود و یک، نود و دو، نود و سه، نود و چهار، نود و پنج، نود و شش، نود و هفت، نود و هشت، نود و نه، صد، صد و یک، صد و دو، صد و سه، صد و چهار، صد و پنج، صد و شش، صد و هفت، صد و هشت، صد و نه، صد و ده، صد و یازده، صد و دوازده، صد و سیزده، صدو چهارده، صد و پانزده، صد و شانزده، صد و هفده، صد و هجده، صدو نوزده، صد و بیست، صد و بیست و یک، صد و بیست و دو، صد و بیست و سه، صد و بیست و چهار، صد و بیست و پنج، صد و بیست و شش، صد و بیست و هفت، صد و بیست و هشت، صد و بیست و نه، صد و سی، صد و سی و یک، صد و سی و دو، صد و سی و سه، صد و سی و چهار، صد و سی و پنج، صد و سی و شش، صد و سی و هفت، صد و سی و هشت، صد و سی و نه، صد و چهل، صد و چهل و یک، صد و چهل و دو، صد و چهل و سه، صد و چهل و چهار، صد و چهل و پنج، صد و چهل و شش، صد و چهل و هفت، صد و چهل و هشت، صد و چهل و نه، صد و پنجاه، صد و پنجاه و یک، صد و پنجاه و دو، صد و پنجاه و سه، صد و پنجاه و چهار، صد و پنجاه و پنج، صد و پنجاه و شش، صد و پنجاه و هفت، صد و پنجاه و هشت، صد و پنجاه و نه، صد و شصت، صد و شصت و یک، صد و شصت و دو، صد و شصت و سه، صد و شصت و چهار، صد و شصت و پنج، صد و شصت و شش، صد و شصت و هفت، صد و شصت و هشت، صد و شصت و نه، صد و هفتاد، صد و هفتاد و یک، صد و هفتاد و دو، صد و هفتاد و سه، صد و هفتاد و چهار، صد و هفتاد و پنج!

از آن حس های عمیق دیوانه کننده!

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۳ ق.ظ

از آن حس های عمیق دیوانه کننده که مجبورت می کند ساعت یک شب، جفت پنجره های اتاق را باز کنی، هی خیره شوی به درختِ خرمالویِ بلندِ توی حیاط/ت که سیاهِ غلیظِ شب سر تا پاش را گرفته، هی بی خودی یاد مرگ خرخره ات را بجود، هی الکی آرام باشی، هی قلبت کندتر از همیشه بزند، هی دست بکشی به چند تار سفید روی شقیقه ات، زمان بایستد، تعجب نکنی، نترسی، قلبت آرام تر بزند، آرام تر، آرام تر، آرام ت...

عنوان ندارد!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ب.ظ

+ میشه دست از سرم برداری؟
- نه
+ پس لااقل انگشتت رو تو چشمم نکن! اینا تو رو نمی بینن، فکر می کنن من دارم گریه می کنم ...

یه لیوان آب لطفاً!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

کابوس دوران کودکی من یک کاموا بود که اگر دستش می زدم بزرگتر و پیچیده تر می شد. آن قدر که از دستم می افتاد و بعد همه جا را کاموا می گرفت و من احساس خفگی می کردم و با ترس از خواب بیدار می شدم!

پ.ن:

دیشب دوباره همین کابوس را دیدم ...

نه که درمانش درمان بوده، غمش غم نبوده لابد!

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۵ ب.ظ

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ... همین!

پ.ن: تو ببخش حضرت دلبر این زبان گُنده گو و این دلِ باری به هر جهتی را که با این غم، در بند درمان هم در نماند.

دل تنگ که می شوی، کلمات هوار می کشند!

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ

پرسید: "کلمه کی زاده شد؟" گفتم: "زمانی که تو خندیدی." خندید. پرسید: "و تو کی زاده شدی؟" گفتم: "زمانی که کلمات به پیچیده ترین و رازآلودترین مرحله ی خود رسیدند."