کار از کار گذشته
چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ
این روزها به رفتن ایمان پیدا کردهام؛ به ازدستدادن؛ به مرگ. اضطرابی گنگ و خفه اما بسیار مشخص و غیرقابلانکار مصرّانه خودش را به روحم تحمیل میکند. کافیست صدای گریهی نامشخصی از دور به گوشم بخورد؛ دلم هری میریزد؛ نفسم تنگ میشود؛ انبوه خبرهای بد به مغزم هجوم میآورد. گاهی با ترس از خواب میپرم و توی خانه قدم میزنم و گوشم را تیز میکنم.
دانهی این وسواس فکری از رفتن خاله کوچیکه بود که جوانه زد و حالا برای خودش نهال مهاجمی شده که تمام گیاهان اطرافش را خشک میکند. نمیدانم باهاش چهکار کنم.