ذوقی چنان ندارد، بیدوست زندگانی
ذوق ادویهی غذاست. ذوق برق چشم است. ذوق، زودتر بیدارشدن است. ذوق، لبخند پنهان تو وسط جدیترین بخش زندگیست. ذوق ضمیمهی روزها و لحظههاست. ذوق، حاشیهی مهمتر از متن است.
ذوق ادویهی غذاست. ذوق برق چشم است. ذوق، زودتر بیدارشدن است. ذوق، لبخند پنهان تو وسط جدیترین بخش زندگیست. ذوق ضمیمهی روزها و لحظههاست. ذوق، حاشیهی مهمتر از متن است.
«ناامیدی» موجود صبور و قدرتمندی ست. مثل «وحشت» نیست که سطل آب یخ شود و بریزد روی سرت و تو ماتت ببرد. ناامیدی سوسک ریز آشپزخانه است، دیر بجنبی همهی زندگیات را پر میکند. ناامیدی کرم ساقهخوار درخت سیب است؛ یک وقتی به خودت میآیی و میبینی تمام آرزوهایت پوک شده و با نوازشی از هم میپاشد.
ناامیدی ترسناک است. حتا از ترس هم ترسناکتر.
گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی
آنِ منی... هوی! با توام! کجا روی؟
چه کسی یارای مصاف با واقعیت را دارد؟
کدام شب اندوهگین میتواند انسان را از اینکه هست بیزار کند؟
پ.ن:
پرسش، تنشی رمزگذاریشده است. شکافیست بین حالت موجودِ ناخوشایند و حالت فرضی مطلوبِ خوشایند.
نوت گوشی من حکم دفترچهخاطرات دارد. گاهیوقتی هم پیرمردطور رمز فلان کارت بانکی و آدرس فلان مغازه و اسم کتاب و نیازمندیهای زندگی و مصرعهای تمامنشده و فحشهای جدید و جالب و تکههای کتاب و فیلم را توش مینویسم. یک وقتی گوشی قدیمیم را امانت داده بودم به رفیقم. بعدترش بهم گفت گوشیت خراب شده و روشن نمیشود. خیلی دلم سوخت. گفت وقتهای بیکاری میرفتم توی نوت گوشیت و خاطراتت را میخواندم و با خودم میگفتم آهان پس اینجا که این را نوشته مال فلان موقع بوده. دلم بیشتر سوخت.
بعضیها با عکسگرفتن لحظهها را ثبت میکنند، من با نوشتن. بعضیها خیال میبافند، من کلمه. بعضیها عصبانی که میشوند، قدم میزنند و سیگار میکشند، من مینویسم. هفتهشت تا وبلاگ بیمخاطب و خصوصی که از توی سرچ هم حذفشان کردهام. چندتا کانال که خودم هستم و شمارهی دوم خودم. تکستداکیومنتهای روی دسکتاپ که همیشه سادهتر و سریعتر از فایلهای ورد بودهاند. کاغذیادداشتهای مربعی روی میز کارم. قسمتهای سفید کتابهایی که میخوانم... من توی نوشتن اسیرم، توی تنهایی جادویی خودم و صفحهی روبهروم...
او جادوگر بود. یکی از آن قدرتمندها! فرمانروای خطهی بسیار وسیعی از جهان رازها و رمزها. میتوانست از فاصلهای دور و باورنکردنی، سلولهای بدنت را بخنداند. بدون اینکه آشپزی کند طعمهای تازه و خنک میساخت. میتوانست یک شب کسلکننده را تبدیل به یک روز هیجانانگیز کند.
او یک جادوگر قدرتمند بود. جادوگری از تبار سیمینساقان پریخوی.
همچنان به صبر تکیه میکنم. به این درخت تناور چروکیده. این تکهسنگ سترگ مدفون در شن صحرا. این ساکت سنگین.