خدا خودش دونسته که به خر، شاخ نداده!
از فکر اینکه ظلمی در حقم شده و منِ مظلوم دستم به جایی بند نیست، مغزم داشت منفجر می شد. سرم پر از تصویر شده بود از اویِ ظالم و خودِ مظلومم و فکر و خیال. ترکیب این ها در سرم، معجونی می ساخت که قُل قُل می زد و از روش دود بلند می شد. معجونِ جنون. عصبانی بودم. نشستم همه ی راه ها را بررسی کردم که چطور به اویِ ظالم صدمه بزنم. دستم می رسید آسمان ابری می کردم و صاعقه می زدم به سرش. یا از کار بی کارش می کردم. یا بالا سری اش می شدم و توی جلسه ای که همه ی گنده های کشور بودند، تحقیرش می کردم. غرقِ فکر و خیال، سرِ بزنگاهِ نفرین که رسیدم، دستم که از همه جا کوتاه شد و خواستم آه بکشم و بسپارمش به صاحب این ایام، چشمم خورد به جانمازی که روبروم باز بود. از خودم بدم آمد. سر سجاده بغضم گرفت. یک لحظه همه ی تصویرهای توی ذهنم کم رنگ شد. دست به دعا بلند کردم که رفیقا، معبودا، حضرتِ پروردگارا، اگر ظلمی کرده ازش بگذر. باز هم بغضم گرفت. باز هم از خودم بدم آمد. به لکنت دعا را عوض کردم که خدایا، عزیزا، دلبرا، بیست و چند سال از عمرم با نمک به حرامی گذشت، نمک خوردم و نمک دانِ سفره ات را شکستم و قاه قاه خندیدم، بیست و چند سال از عمرم به ظلم گذشت، بیست و چند سال از عمرم، همه بودند الا تو. غلط کردم.
پی نوشت:
حضرتِ بالا بلند، شکرت برای قدرتی که ندارم. شکرت برای چهره ی خیلی زیبایی که ندارم. شکرت برای ثروتی که ندارم... که اگر همه ی این ها باشد و تو نباشی... آخ، فکرش را هم نمی توانم بکنم چه بلایی سر خودم و مردم می آورم. حضرت بالا بلند، آنی و کمتر از آنی مرا با نعمت هایی که بهم دادی تنها نگذار. آنی و کمتر از آنی مرا به خودم وامگذار که در زمین فساد می کنم و خون ها می ریزم!
- ۹۵/۰۲/۲۷
آیت الله العظمی آقا سید علی قاضی رحمة الله علیه می فرمودند که دو رکعت نماز بخوان. بعد نماز دست به دعا بردار که خدایا من از هرکس بهم ظلم کرده گذشتم و بخشیدم، تو هم بگذر و ببخش...می فرمودند از آن ساعت منتظر باشید که خدا چه رفتاری با شما می کند.
یعنی معامله سنگین است آقا.