عق میزنم تمام خیابان ها را
از ده گردو که آمدم، حالم شبیه وقتی بود که یک ماهِ تمام، دور از آدم ها و چراغ قرمز ها و ماشین ها و مرکز خرید ها، توی اردوگاهِ لشکرِ چهل و یکِ ثاراللهِ اهواز، وسطِ سرمایِ نزدیکِ صفر درجه اش، فضاسازی می کردیم برای استقبال از کاروان های راهیان نور. هفت هشت سال پیش بود. قصه ی آن اردوگاه و سنگر شهدا و نامه های نیمه شبش مال این پست نیست. شاید چند وقتِ بعد، از جوانی های نوزده بیست سالگی ام نوشتم. حالا ولی قصه چیز دیگریست.
از ده گردو که آمدم، حالم شبیه وقتی بود که بعد از یک ماه ندیدنِ شهر و آدم هاش، رسیدیم شیراز. نیمه شب بود. شاید حوالی ساعت دو. کسی توی خیابان ها نبود. مغازه ای باز نبود. برو بیای آدم ها نبود. ساکت بود اما نه به اندازه ی کویر، نه به اندازه ی رمل های فکه، نه به اندازه ی بیابان های شلمچه. پنج نفر بودیم. آنقدر شهر بهمان فشار آورده بود که ده دقیقه بعد از اینکه سوار تاکسی ترمینال شدیم، عینِ مادر مرده ها زدیم زیرِ گریه. های های. بی دلیل. تحملِ دیدنِ خودمان را بین این همه خیابان نداشتیم. بیابانی شده بودیم.
از ده گردو که آمدم، حالم شبیه همان شبِ آمدن از جنوب بود. پر از بغض. پر از چرا؟ پر از دلپیچه های وقت و بی وقت از دود و شهر و آدم هاش.
از ده گردو که آمدم، تا یک هفته نمی توانستم تلویزیون نگاه کنم، تا دو هفته خوراک درست و حسابی نداشتم، تا یک ماه ساکت تر از همیشه شده بودم، تا این که دوباره غرق شهر و خیابان ها و آدم هاش شدم...
[مربع]
دو سال بعد رفتیم همان حوالی. مثل ده گردو طبیعتش بکر بود اما فاصله اش تا جاده چهار پنج برابرِ فاصله ای بود که دو سال قبلش، با نیسان آبی یکی از جهادی ها، از جاده ی خاکی و پر از سنگی که ما را می برد پشت کوه، رد شدیم.
حمید گفت خیلی نیازمندند. نمی فهمیدم خیلی یعنی حتا آب خوردن هم نداشتن! نمی فهمیدم خیلی یعنی برق نداشتن، توی خانه های سنگی زندگی کردن، مدرسه نداشتن، نماز خواندنِ اشتباه، درِ پارچه ای، سوزِ سرمایِ زمستان و آتشِ گرمایِ تابستان، بدن هایی چون تیرِ تراشیده ...
از ده گردو که آمدم، هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم که دو سال بعد منطقه ای نیازمند تر از آن جا ببینم. تصورش را هم نمی کردم حالم بتواند بیشتر از شهر و آدم هاش بهم بخورد. تصورش را هم نمی کردم...
حمید گفت خیلی نیازمندند. گفتم تو بعد از دو سال هنوز ول نکردی اردو جهادی را؟ چند لحظه سکوت کرد. فکر کنم یک چیزی توی گلوش گیر کرده بود. گفت باید ببینی. قبول کردم که ببینم چرا حمید عمرش را صرفِ گشت زدن تویِ مرکز خریدهای شیراز و قدم زدن تویِ کوچه باغ های قصرالدشت و پیتزای سیحون و سینما و پیش فروشِ ماشین و خریدِ خانه و زن و بچه و شهروند خوب و ساکت و منظمی بودن نکرده. بیابانی بود حمید. شهر نتوانسته بود حتا بعد از دو سال هم قورتش بدهد. من لقمه ی کوچکی بودم. مال من یک ماه بیشتر طول نکشیده بود.
[مربع]
نیمه شب است. چند سال گذشته؟ چرا این بخش از زندگی ام را فراموش کرده بودم؟ چرا نمی خواستم به دست های ترک ترک آن مردِ لاغر فکر کنم؟ چرا یادم رفته بود دختر بچه ی چشم رنگیِ نازی را که عینِ موبایل ندیده ها به دستم خیره شده بود؟
[مربع]
شهر افیونی دارد که تو را گیج خودش می کند. شهر دیوِ سیاهِ چندش آوری دارد که تو را ذره ذره می خورد. شهر زندان بانِ بزرگ و بی شاخ و دمی دارد که تو را عین برده ها دنبال خودش می کشد، بهت دستور می دهد و اگر سرپیچی کنی با لگد لهت می کند.
پ.ن:
بی نظم است این پست. شلوغ و پر از لکنت و بی نظم. عین حال خرابِ من ...
- ۹۵/۰۹/۰۶
خوب درکش کردم
درست بعد از اردوجهادی حال ادم بهم میخورد از این همه زرق و برق و تجمل شهرهای دلفریبمان! از تلاش ادم ها برای بدست اوردن مارکهای بهتر، زندگی لوکس تر و ...
ممنون یادآوری دردناکی بود!