عزیزم
می نویسم مالِ خودت است، روزِ خودت است، انگار که توی تقویمِ زندگی ات نوشته دهِ آذرماه، تعطیلِ رسمی، به مناسبت میلاد رضای پیران. می نویسم یک روز از سال بیشتر دهِ آذر نیست و تو از همه ی روزهای سال همین یک روز را برای خودت بردار. هر کاری دلت خواست انجام بده و هر جایی دلت خواست برو. می نویسم و خیره می شوم به جملاتِ مهملم. خیره می شوم به کلماتِ گیج و هرزه ام. دلم خوش به این عربده کشی های بی ادبانه نمی شود. دلم آرام نمی گیرد به این سرکشی. خودم را خیره می شوم. چیزی از خودم ندارم. فقیر، ذلیل، بی همه چیز! مادرم، پدرم، همسرم، خواهر ها، برادر، زندگی ام، خانواده ام، خانه ام، انگشت های دستم، چشم هام، زبانم، دلِ کوچکم، میزِ ناهارخوری، گلدانِ شمعدانی، اعتمادِ اطرافیان، آبرویم، شغلم، ریز و درشتِ محسوس و نامحسوسِ این موجودِ متکبرِ لوس قرضی ست. مال خودش نیست. از خودش، خودش را هم ندارد.
چند دقیقه ای از دو نیمه شب گذشته. خالی شده ام. ترس برم داشته. به قول رضا امیرخانی شب است، خانه ام، کنارِ همسرم، و این هر سه مرا آرام نمی کند ... مدیا پلیر را باز میکنم، از لیستِ بلند بالایِ دلتنگی ها می گردم دنبال مناجاتِ حضرتِ امیر. حاج مهدی سماواتی می خواند و من اشک می ریزم. روزِ تولدم، یاد مرگ افتاده ام. مولای یا مولای ... انت الحیّ و انا المیّت و هل یرحم المیّت الا الحی ؟
پی نوشت:
عزیزم ... عزیزم ... عزیزم ... و هل یرحم الذلیل الا العزیز؟
- ۹۶/۰۹/۱۰