دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

یک داستان ترسناک

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۳ ب.ظ

با پدرم سوار خط واحد شدیم. یک پسر جوان بلند شد و جایش را به پدرم تعارف کرد ...

  • رضا پیران

نظرات (۹)

بسم الله

سلام 

رستگاری در خط واحد 

 

پاسخ:
علیکم و رحمت

ترسناک تر هم می‌شود وقتی جوان تر ها همین امروز فردا برای خودتان بلند شوند.

پاسخ:
به این ترسناکی نیست. پدر قدرتمندترین تکیه گاه منه. خیلی قدرتمندتر از خودم ...

داستان تلخ و تکراری زندگی

سلام وقتتون بخیر ،شما مدیر کتاب داستان هستین ؟البته از اینستاگرام و پیج یکی از دوستانتون متوجه شدم وبلاگ دارین 

پاسخ:
سلام. وقت شما هم بخیر. بله :)

چقدر خوبه نوشته هاتون ،مخصوصا داستان ترسناک عالی بود ،بعد از سال ها اومدم به یک وبلاگ سر زدم ،یادش بخیر ،منم یه زمانی وبلاگ داشتم 😌

پاسخ:
شما لطف دارید

چه خوووووب 😍 پس تو پیج کتاب داستان هم اگه ممکنه بیشتر فعالیت داشته باشین 

پاسخ:
مدتی هست که کمتر فرصت می کنم برم کتابفروشی و کمتر تر فرصت می کنم کتاب معرفی کنم. ان شاالله دوباره بر می گردم

ان شاء الله

کلی از مطالب و خوندم ،دقیقا‌ از اون نوشته هاییه که دوست دارم مرتب سر بزنم یه مطلب جدید ببینم که البته کاش مثه اینستا نوتیفیکیشن داشت ⁦☺️⁩ ، به نظرم یه روزی به چاپشون فکر کنید واقعا عاااالین

  • علیرضا امامی
  • چرا ترسناک ؟؟؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی