ناز شصتت
آخرین پله را هم بالا میروم. فریادِ جمعیت با صدای سوتی که توی سرم پیچیده مخلوط میشود. از کنار گوش راستم خون راه باز میکند و توی انبوه ریشهای صورتم گم میشود. چکمهی مرد میخورد توی صورتم. به زحمت از روی سکوی چوبی بلند میشوم. لبخند میزنم. جمعیت هنوز فریاد میکشد. دست هایم را با طناب میبندند و از دو طرف میکشند. میکشند. می کشند. درد میپیچد توی تنم. عرق سرد روی پیشانیام مینشیند. تیغ از روبروی صورتم بالا میرود و به سرعت مینشیند روی بازوی راستم. به سمت چپ پرت میشوم. صورتم را روی رگهای دستم میکشم تا مبادا مردم خیال کنند حلاج ترسیده و رخ زرد کرده. جمعیت هنوز فریاد میکشد. پاهایم میلرزد. سرم گیج میرود. به تیر چوبی پشت سرم تکیه میزنم و بلند میشوم. سنگ بزرگی از میان جمعیت رها میشود و مستقیم به سرم میخورد. صدای شکسته شدن جمجمهام را میشنوم. سرم را بالا نگه میدارم. خون روی چشمهایم را گرفته. لبخند میزنم. سنگها یکییکی رها میشوند. به زحمت خودم را نگه میدارم که زمین نخورم. همین وقتهاست که تو میرسی. عطرت از میان بوی خون و عرق راه باز میکند تا مشامم. دنیا روی دور کند میچرخد. باد میپیچد میان زلفت. مو پریشان کردهای. روبروی جمعیت ایستاده ای. راستِ قامت من. جمعیت ساکت شدهاند. تو خیره شدهای به چشمهام. خم میشوی. تکه خشتی بر میداری. دستت میلرزد. قطره اشکی از چشمت میچکد روی خشت. پرتابش میکنی...
با زانو روی زمین میافتم. سمتِ چپِ قفسه ی سینه ام تیر میکشد. خشت را برمیدارم، میبوسم و های های گریه میکنم.