چراهای دردناکی که در پستوهای تاریک روحم لانه کردهاند
سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ
زمان که میگذرد، خصوصا از ده سال که بیشتر میشود، خیال و خاطرات با هم میآمیزند. تصاویر محو و رنگپریده میشود. نمیدانی به کدام تکهاش میتوانی اعتماد کنی. او بود واقعن؟ تا صبح کجا رفت؟ خودش به من زنگ زد یا دستش به دکمهی تماس خورده بود؟ چرا قطع کردم؟ صداش...
بخشهای روشن را جدا میکنی و کنار هم میگذاری. آن قسمتهایی که حاضری برایشان قسم بخوری. کمی که میگذرد به همانها هم شک میکنی.
به تو فکر میکنم. از پس سالها. پانزده سال... مثل همیشه چند دقیقه که میگذرد متوجه میشم دارم دندانهایم را به هم فشار میدهم. سرم را تکان میدهم که خیال خاطرات دردناکت از سرم بپرد. خیالها و خاطرات به هم میآمیزند. من معلق میمانم. صداهایی از دور به گوشم میرسد. تصاویر محو و ورنگپریده میشوند.