دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

خدا زنده‌ست ای مردم

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ

تکنیک‌های روانکاوی پایه‌شان فریب ذهن است. همان کاری که قرص‌های روان‌پزشکی می‌کند. دستکاری روان برای ترشح هورمون‌های شادی و آرامش. همین است که روانکاوهای مشهور وقتی به چاه افسردگی و بی‌انگیزگی و بیچارگی وارد می‌شوند، بیرون‌آمدنشان با تکنیک‌های روانکاوی، محال است. وقتی تکنیک‌ها را می‌شناسی، نسبت به آن‌ها ایمن می‌شوی؛ یعنی ذهن دیگر فریب نمی‌خورد.

آقای محسن ذوالقدر از مشاورهای خوب شیراز است. می‌گفت روانکاو بسیار مشهوری را می‌شناسم که در میان‌سالگی، بعد از چشیدن سردوگرم روزگار، عاشق مردی شد. هردو شیدا بودند. تقدیر بر این بود که مرد، بعد از یک دورهٔ خیلی‌خیلی کوتاه تشخیص و انتشار و قطع امید از درمان بیماری سرطان، فوت کند. خانم روانکاو از هم پاشید. به گفتهٔ خودش چون روی تمام تکنیک‌ها تسلط خیلی خوبی داشت، هیچ امیدی برای فریب روانش وجود نداشت.

آقای ذوالقدر تمام تکنیک‌های روانکاوی و قرص‌های روانپزشکی را کنار می‌گذارد و سراغ روش دیگری می‌رود. ایمان. تکیه‌گاه امن عالم. عالمی که خدا بر پایه‌ی رنج آفریده. مرگ تقدیر محتومی ست که هیچ روانکاوی نمی‌تواند منکر وجود و عظمتش شود. مرگ پوزخند واقعیت به تکنیک‌های فریب است.

 

پ.ن:

به‌نام او که از آیات او بسیار باید گفت
خدا زنده است، این را اول اخبار باید گفت

گر بر سر نفس خود امیری، مردی!

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۸ ب.ظ

دکان روانپزشکی و روانکاوی نتوانسته جلوی خودکشی و افسردگی و بی‌انگیزگی بشر را بگیرد. اتفاقن بررسی‌ها در بسیاری از موارد عکسش را نشان داده! بشر مدرن طنابی ندارد که به آن چنگ بیندازد. کوهی ندارد که به آن تکیه کند. صخره‌ای که میان تلاطم دریا دقیقه‌ای روی آن استراحت کند یا دل گرمی که در پناهش بیاساید. زمانه پر از رنج است، پر از درد است و مرد و زن را دردی اگر باشد، خوش است. بشر مدرن دردها را به رسمیت نمی‌شناسد و فرقی میان هیچ‌کدامشان نمی‌گذارد. مثل دنیای قشنگ نو سوما بالا می‌اندازد که الکی بخندد، الکی خوشحال باشد و الکی زندگی کند. بشر مدرن هر رنج و هر دردی را منکر می‌شود. بعضی دردها مقدس‌اند. در این زمانه‌ی پر غم، بی‌غمی عده‌ای حالم را به‌هم می‌زند. با این همه قبول دارم که دردهای کوچک و بی‌اهمیتی که اسیرش هستیم تا چه اندازه می‌تواند کیفیت زندگی‌مان را کم کند و انسانیتمان را حقیر کند. ما نفسمان باد کرده رفیق. هیچ قرص و هیچ شیوه‌ی روانکاوی هم نمی‌تواند کمکمان کند. ما کشتزار ایمانمان را ملخ زده.

رضاکوچولو

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ

سال‌های تروتازه‌ی عمرم را برای این گذاشتم که بفهمم می‌خواهم «چی» بشوم! آن سال‌ها آزادانه از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پریدم. چله می‌گرفتم. راحت دل می‌بستم و راحت‌تر دل می‌کندم. جواب همه‌ی خواهش‌هایم «بله» بود. روی زمین لی‌لی می‌کردم و سوت می‌زدم.

حالا که سال‌های سنگین ته‌مانده‌ی جوانی را سر می‌کشم، خوب و بد دنیا واضح‌تر شده و لذت‌های دنیا کم‌رنگ‌تر و شادی‌های دنیا زودگذرتر. حالا شاید بهتر از قبل می‌دانم که لااقل نباید «چی» بشوم. نمی‌دانم چی بشوم فقط می‌دانم که نباید این باشم. باید تغییر کنم...

زیر پایم پیمانه‌های خالی عمرم ریخته. سنگین‌تر شده‌ام. مهره‌های کمرم زرتشان قمصور شده. دیگر توان و جسارت و جوانی پریدن از شاخه‌ای به شاخه‌ی دوردست بالاتر یا پایین‌تر را ندارم. عادت‌ها مثل مورچه‌های مهاجم به جان روحم افتاده‌اند. نمی‌دانم با کدامشان مبارزه کنم. ریزند و فضول و جسبیده‌به‌تن و هزارهزارتا. حالا دیرتر گریه می‌کنم. دیرتر می‌خندم. دیرتر خوشحال می‌شوم. دیرتر دل می‌بندم و از اینکه دل بکنم می‌ترسم. چسبیده‌ام به داشته‌هایم. به پول و ماشین و خانه و موس جی‌سیکس و لپ‌تاپ نسل یازده و انگشتر عقیق کبود. -یادم می‌آید انگشتر شرف‌الشمس با رکاب سنگین دست‌سازم را گذاشتم سر قبر یکی از شهدای گلزار. از این دیوانه‌‌بازی‌های شیرینی که حالای زندگی‌ام اسمش شده خریت‌های جوانی.- از ترک‌برداشتن هر چیز زندگی‌ام می‌ترسم. زمانه ولی با لبخندی کج، می‌شکند، فرسوده می‌کند، از بین می‌برد، می‌میراند...

خدا از آن بالا نگاهم می‌کند و می‌گوید: آی بنده‌ی من! گفتم بزرگ‌تر شو، تو هم که کوچک‌تر شدی...