دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

این قصه برای نخوابیدن است!

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

یک . درخت افرای خیابان ما

تبر تنه‌اش را نمی‌زد. دستت را که حلقه می‌کردی دور کمرش انگشت‌هات به هم نمی‌رسید بس که تنومند بود. ناز. طناز. به سن پیرمرد‌های چروک برداشته‌ی محل عمر از خدا گرفته بود. بلکم بیشتر. این اواخر از چهره‌اش معلوم بود رفتنی ست. چیز خورش کرده بودند. رنگش پریده بود. زرد و نحیف شده بود اما همچنان تنومند، ایستاده بود سینه به سینه‌ی فروشگاهِ تیزاریسِ خیابانِ سی متری سینما سعدی شیراز. صاحب فروشگاه آدم سرمایه داری ست. اقلش یک میلیارد سرمایه خوابانده توی فروشگاهش. پیغام پسغام فرستاده بود که دخلش را می‌آورد. بهش گفته بود تو که عددی نیستی. گفته بود برو پیرمرد. گفته بود شهر جای تو نیست. گفته بود تو مانع کسبی. گفته بود ...

دو . بر حیرتم بیفزود!

- خشکش کردن.
-چرا؟
- که بتونن بی سر و صدا دخلش رو بیارن.
- چرا؟
-جلوی تابلوی فروشگاه رو گرفته بود. باید قطع می‌شد.
-چرا؟
- شوتی؟ سر خوشی؟ چرا نداره دیگه، که فروشگاه بتونه پول در بیاره. پول. دنیا دنیای سرمایه ست. هر چیزی که جلوی سرمایه داری قد علم کنه کمرش رو می شکنن.
-چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...

سه . از اولش هم نبودی!

توی محل پیچیده بود که چیز خورش کرده‌اند. برگ هاش زرد شده بود. خشک. لاغر. خسته. سر صبحی بود که یک ماشین بالابر و یک خاور آمد روبروش ایستاد. یک مرد لاغر اندام رفت روی بالابر، اره برقی را روشن کرد و از سرش شروع کرد به بریدن. تکه تکه‌اش کرد. قطعه قطعه. انگار ارث پدرش را نه، خود پدرش را خورده بود! باید صدای اره برقی را هم به کابوس هام اضاف کنم. مثلاً پس زمینه‌ی خنده‌ی تو صدای اره برقی باشد و یک اتاق تاریک و صندلی چوبی وسط اتاق و تو که آهسته می گویی دوستت دارم!

چهار . بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

رگ های زمین کم کم دارند خشک می‌شوند. ربطی به تیزی آفتاب ندارد. ربطی و سن و سال خورشید ندارد. ربطی به لایه‌ی نازکِ ازون بالای سرمان هم ندارد. عصر، عصر بی حرمتی ست و حضرتش سنت‌هایی قرار داده بر ملکی که چند صباحی ما مهمانش هستیم؛ که اگر کفر کنی نعمتت را از کَفَت بیرون آوَرَد. من به خشک و تر این روزگار فکر می‌کنم. به سوختن پای نظامی که خون مخلوق خدا را چه زمین و چه حیوان و چه انسان، درون شیشه‌ی طمعش کرده و جرعه جرعه سر می‌کشد. من به مزرعه‌ی ملخ زده‌ی آخرتم فکر می‌کنم. به شهر و شهرنشینی، به ندیدن آسمان از میان ساختمان‌ها و دود ماشین‌ها، به این همه عجله، به سرعت 125 خیابان چمران از آینه بغل ماشین، به بازار، به مجتمع خرید، به ستاره و آفتاب و زیتون، قسم به زیتون ... من فکر می‌کنم به بی چارگی آدم های این عصر هیجان، عصر داد، عصر دود، عصر اضطراب، عصر خفه شو و زندگی‌ات را کن... کتاب‌های روی میزم را مرتب می‌کنم. چراغ اتاق را خاموش می‌کنم. خیره می‌شوم به سیاهی غلیظ کنج دیوار اتاق.

  • رضا پیران

نظرات (۴)

کیه که درک کنه..
همه جوک میدونن..
منکه اینجوری فک میکنم..
  • ...:: بخاری ::...
  • ی جمله کاملن از روی «مرض» بگم؛
    چشم خانم ابتکار روشن.
    مدتیه نگرانم...تو بد دوره زمونه ای داریم زندگی میکنیم...
    خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه..
    نمیدونم چیه؟ چی شده؟! که همه فراموشی گرفتن!!!!
    شهر امروز با شهر یکسال پیش خیلی فرق کرده...مردمش الزایمر گرفتن...
    .....
    .....
    .......

    پاسخ:
    دقیقا ... دقیقا ...
  • پرواز اندیشه ها
  • مورد دو یکی از چیزای رایج هست متاسفانه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی