او شُو که رفتی غم چه تیفونی بپا کِرد / شستیم از او شُو هر دومون از جونمون دست
جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ
نرسیده به بهار، همان وقت و بی وقتِ اسفند، ته مانده ی تفاله های زمستان، خواب عجیبی دیدم. بهار بود به شمایل طفلی یکی دو ساله، موفرفری، به غایت دلبر. من کمرم تایِ عمر برداشته بود، هلالیِ روزگار، سپید موی، به غایت خسته. طفلک می خندید. صدای خنده ای که توی بیداری دل می بَرَد از فرزند آدم، آنجا زَهره می بُرد. رعشه افتاده بود به جانم که بیدار شدم. تعبیر کردم به این که بهار امسال به کمال زیباست اما مرا نه محو زیبایی اش می کند نه طراوت و تازگی اش. تعبیر کردم به رفتن. اما با آن خنده ی برهنه ی تیز که تا عمق استخوان سرما می انداخت، نمی دانستم چه کار کنم؟ نمی داستم چه تعبیری دارد ...
حالا بهار یک ماه و نیمه شده. به غایت دلبر. و مقدر است پس زمینه ی این روزهایم خنده ی تیز روزگار باشد، خنده ی دلبرانه ای که رعشه انداخته به جانم. من اما دلم به رفتن است و هی خدا خدا خدا می کنم گوشه ی نخیِ دلم گیر نکند به تکه های ریز این دنیای دون. هی خدا خدا خدا می کنم نکند دلم نخ کش شود. حالا بیشتر خم می شوم. تا می اندازم به کمرم، مظلوم نمایی می کنم روبروی ذات اقدسش بلکم رحم کند، مرا از دنیا و دنیا را از من بستاند.
حالا بهار یک ماه و نیمه شده. به غایت دلبر. و مقدر است پس زمینه ی این روزهایم خنده ی تیز روزگار باشد، خنده ی دلبرانه ای که رعشه انداخته به جانم. من اما دلم به رفتن است و هی خدا خدا خدا می کنم گوشه ی نخیِ دلم گیر نکند به تکه های ریز این دنیای دون. هی خدا خدا خدا می کنم نکند دلم نخ کش شود. حالا بیشتر خم می شوم. تا می اندازم به کمرم، مظلوم نمایی می کنم روبروی ذات اقدسش بلکم رحم کند، مرا از دنیا و دنیا را از من بستاند.
- ۹۵/۰۲/۱۰