یه روزی بهم بگو، خب؟
سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ
چند قدمی که جلوتر رفت، سرش را برگرداند، اخم شیرینی کرد، به چهره ی خسته ی موسی خیره شد، عرق از پیشانی اش پاک کرد و آرام گفت: "موسی! این همه نق نزن." موسی خیره شده بود به دست های خونی اش. هنوز خونِ چسبیده به دست هاش گرم بود. دستش می لرزید. نتوانست جلوتر برود. یک جورِ غیر منتظره ای فریاد کشید: "چرا کُشتیش؟" خضر گفت: "من آنچه کردم از ناحیه ی خود نکردم، بلکه به امر خدا بود..." موسی سرش را انداخت پایین. نمی فهمید. نمی فهمید. نمی فهمید ...
- ۹۵/۰۲/۲۱