دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

یه روزی بهم بگو، خب؟

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ
چند قدمی که جلوتر رفت، سرش را برگرداند، اخم شیرینی کرد، به چهره ی خسته ی موسی خیره شد، عرق از پیشانی اش پاک کرد و آرام گفت: "موسی! این همه نق نزن." موسی خیره شده بود به دست های خونی اش. هنوز خونِ چسبیده به دست هاش گرم بود. دستش می لرزید. نتوانست جلوتر برود. یک جورِ غیر منتظره ای فریاد کشید: "چرا کُشتیش؟" خضر گفت: "من آنچه کردم از ناحیه ی خود نکردم، بلکه به امر خدا بود..." موسی سرش را انداخت پایین. نمی فهمید. نمی فهمید. نمی فهمید ...
  • رضا پیران

نظرات (۲)

  • عطیه میرزاامیری
  • قلبم و اشکام ریخت

    پاسخ:
    مادرم وقتی توی قنوت گریه می کند و اشکش می چکد کف دستش، خانه را بوی مطبوع خاکِ باران خورده پر می کند. ریه ی آدم جلا می گیرد. گاهی وقتی امتحان کنید. بریزید کف دستتان اشک ها را، بکشید به صورتتان، بعد عمیق نفس بکشید ...
    قابلیت رمان شدن داره به نظرم. قلمتون..
    پاسخ:
    همه ی نویسنده هایی که سرشون به تنشون می ارزه حرفای نگویی داشتن که شده قصه. در واقع این مقدار و شدت و قدرت حرف های نگفته ی آدمه که اونو نویسنده می کنه، نه قلم خوب ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی