الهاکم التکاثر
بعد از حدودِ دو ساعت وب گردی، از وبلاگِ فلان رفیق تا اینستاگرام و عکس ها و متن ها، انگار که از یک سفرِ طولانیِ خسته کننده برگشته باشم، هوفـــــــــی می کشم و پخش می شوم روی صندلی. چند دقیقه ای تا دویِ نیمه شب مانده. به هوای طراحیِ پروژه های عقب افتاده بیدار مانده ام و حالا که سر بلند می کنم یکی شان هم انجام نشده. خدای من، این همـــه کثرت ... سعی می کنم ذهنم را از شلوغی نجات بدهم. سعی می کنم وسط این همه حرف و حدیث و عکس و ژست و سبک زندگی و راست و دروغ، خودم را، رضایِ پیرانِ بیست و چند ساله را پیدا کنم. پیدا نمی شوم. به جستجو، زندگی ام را ریز ریز می کنم که موفقیت هایم از دردها و ناکامی ها و شکست ها جدا شود. فخر فروشی واگیر دارد. دلم می خواهد موفقیت ها را عکس کنم، قاب بگیرم روبروم و هی خیره خیره بهشان زل بزنم. تلاش بی فایده ایست. این همه کثرت چیزی جز سیاهی ندارد. حس می کنم بدجوری حالم از همه چیزِ این دنیایِ متظاهر به هم می خورد. دلم برای آدم هایِ یک لا قبایِ ساده و کم رنگِ زندگی ام تنگ شده. دلم برای از دست رفته ها، از یاد رفته ها، آدم های گم شده میانِ رفت و آمدها، تصویرهایِ رنگ و رو رفته ی خنده ها و گریه هایشان، دلم برای خودم کنارِ روزهای ساده ی از دست رفته ام تنگ شده. دوباره هوفــــی می کشم. پخش می شوم روی صندلی. می نویسم آهای، همه ی آن هایی که از دستتان داده ام، دلم برای همه تان تنگ شده. صادق تپل، محمد، مهدی، کلاسِ اولِ دبستانِ فردوسی، خانم صبوری، آقای فتوت، صبا، نصیری قد درازه، خیلی به خودش می نازه، سعید، سعیدِ دیوانه، احسان، آخ، احسانِ من، لعنتیِ بی معرفت، خطِ صد و سی و هشت، محله ی ریاستی، آقای زارعِ مهربان، سالنِ تأترِ هنرستانِ نمازی، مردمی که آن روبرو نشسته اید و دست می زنید، آقای زرین دستِ خوب و دوست داشتنی، حسین پناهی، سید علی صالحی، کودکی، نوجوانی، حوضِ سعدی، ماهی ها، آهای، دنیایِ کم رنگِ دوست داشتنیِ من، هِی تو، توی عزیز ... دلم برایتان تنگ شده ...
- ۹۵/۱۰/۲۶
چه غربتی است؟ عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دور و برم پر ز جای خالی ها...
احتمالا چند روز دیگر می آیم شیراز... یک شبت را خالی کن برای کوچه گردی!