کلافه! ... از آن واژه های اسمی ادبیات فارسی ... برای من که حس کلاف پیچیده شده ای را دارد که هر چه بیشتر زور بزنی تنگ تر می شود و دست آخر خسته ات می کند. آن قدیم ها که سن م به عدد کمتر بود، یک روز با نخ کاموای بافتنی مادر بازی می کردم -به گمانم نارنجی بود، نارنجی مرده- آهسته آهسته نخ پیچید به دست و پایم، زور زدم، داد زدم، گریه کردم حتا اما نخ باز نشد که نشد! بد و بیراه می گفتم به نخ! نفس نفس می زدم. یک چیزی چنگ زده بود به گلوم. نه که نخ پیچیده باشد دور گلوم ها، نه. یک چیزی که دیده نمی شد راه نفس کشیدنم را بسته بود. واقعا داشتم خفه می شدم که مادر نجاتم داد! تنم می لرزید. چنان خسته شده بودم که روی پا بند نشدم، افتادم زمین. با این حال چنگ زدم به کاموا که تکه تکه اش کنم. کاموا فقط می خندید. هی به منِ عصبانی نگاه می کرد و ریسه می رفت. شاید از همان جا بود که کابوس بچه گی هایم شد یک کاموا که کافی بود دستش بزنم تا هزار تکه شود و هر هزار تا هزار تا و من غرق شوم وسط نخ هایی که می آمدند تا خفه ام کنند.
پ.ن:
"کلافه" یعنی دقیقا همان جای خفه شدن میان نخ هایی که پیچیده شده اند دور تنت و هر چه زور می زنی بی رحمانه تر تنگ می شوند. "کلافه ام کردی" یعنی خفه ام کردی لعنتی. یعنی لطف کن پایت را از بیخ گلوم بردار. حالا من می گویم تو تصور کن: گیر کرده ای بین آدم ها. کلافه! خسته! هی که تکان می خوری بلکم رها شوی دستشان تنگ تر می شود. هی که داد می زنی خفه ام کردید آدم ها، محکم تر بیخ خِرَت را می چسبند. صورتشان را می گیری و توی چشم هایشان داد می زنی ولم کنید. آن ها عین مرده ها بهت خیره می شوند، با یک لبخند احمقانه روی لبشان. تو کم کم تسلیم می شوی. تنت می لرزد، می افتی زمین. آدم ها روی تنت لی لی می کنند. دهانت مزه ی خاک کف کفش می گیرد. تف می کنی. خون و گل و سنگ ریزه از دهانت میریزد بیرون. با خودت می گویی دیگر تمام شد. از گوشه چشمت یک قطره اشک میچکد ...
توی پرانتز ( خِر هم از آن واژه های اسمی ما شیرازی هاست به معنای یک جایی نزدیکی های گلو! )