وضع حمل
یک قرارِ نانوشتهای بین ما بود که باعث میشد نتوانیم به هم نزدیک شویم. نمیتوانستیم درست و حسابی با هم بخندیم، مسابقهی دوچرخهسواری بدهیم و شبهای تابستان، توی خیابان بیست متری کمربندبازی کنیم. همیشه فاصلهای بین ما بود. صادق سمت راست من میایستاد، محمد سمت راست صادق و او سمت راست محمد. چشم راستش مشکل داشت برای همین سمت راستی ترین فرد گروه او بود. توی لودگیها مراقب بودیم طرف هم را نگیریم. همهی بچههای محل اقلش یک بار با هم دعوا کرده بودند غیر از ما دو تا. مسابقهی گل کوچیک اگر میدادیم یا من دفاع بودم و او و محمد حمله، یا او دروازه بود و من و محمد حمله. من زیاد اهل فوتبال نبودم، محمد که پاس میداد و من نمیتوانستم بکوبمش توی دروازه، داد همه بلند میشد غیر از او. آنقدر طبیعی، ظریف و با دقت کنار هم بودیم اما کنار هم نبودیم که نه محمد متوجه این نیمفاصله شده بود نه صادق. هیچوقت به چشمهای هم خیره نشدیم، هیچوقت مستقیم چیزی را به هم نگفتیم، هیچوقت دستمان به هم نخورد. محمد دستش را میآورد جلو، من میکوبیدم روی دست محمد، صادق میزد روی دست من و او دست صادق را میگرفت، بعد بلند میگفتیم سامارا و دستهایمان را پخش میکردیم توی هوا و غش میکردیم از خنده. ابتکار محمد بود. اسمِ دخترِ خانهی سه طبقهی محلهی بالایی سمیرا بود یا لااقل ما فکر میکردیم که سمیراست. یک بار که چهارتایی از محلهی بالایی رد میشدیم، وقتی رسیدیم جلوی درِ بلندِ سیاهشان، محمد داد زد سمیرا! بعد صادق گفت. من خجالت میکشیدم. او هم لابد خجالت میکشید. این اولین باری بود که ما دو تا یک کار را انجام میدادیم. حس خوبی داشت. دلم میخواست این حس ادامه داشته باشد. دلم میخواست محمد و صادق هی بلندتر بگویند سمیرا و من و او هی خجالت بکشیم که بگوییم سمیرا و هی بخندیم و دلمان درد بگیرد از شدت خنده اما سمیرای سوم بود که درِ خانهی بلندِ سیاه باز شد و داداشِ گولاخِ سمیرا ظاهر شد و ما فرار کردیم. محمد جلوتر از همه، من و او تقریبا شانه به شانهی هم و صادقِ تپل پشت سر ما. این اولین باری بود که با هم میدویدیم، شانه به شانهی هم، دلم میخواست همهی شهر کوچه شود و کوچهها بلند و طولانی شوند و داداشِ گولاخ سمیرا دنبال سر ما بدود و صادق خسته نشود اما سه تا کوچه بالاتر صادق هن و هن کنان داد زد که بسه دیگه و بعد چهارتایی پخش شدیم روی زمین و هیچ کس هم دنبال سرمان نمیدوید که مجبورمان کند دوباره فرار کنیم. از آن به بعد به محلهی بالایی که میرسیدیم محمد دستش را میآورد جلو، من میکوبیدم روی دست محمد، صادق میزد روی دست من و او دست صادق را میگرفت، بعد بلند میگفتیم سامارا و دستهایمان را پخش میکردیم توی هوا و غش میکردیم از خنده و با آخرین توانمان میدویدیم. محمد جلو، من و او شانه به شانهی هم و صادقِ تپل پشت سر ما. صادق همیشه میگفت یک روز گیر میافتیم و من همیشه کوچه گردی ها را کج میکردم به محلهی بالایی.
یک قرار نانوشتهای بین ما بود که باعث میشد نتوانیم به هم نزدیک شویم. قراری که تا آخرین روزِ سکونتشان در محله بهش وفادار ماندیم. من و صادق نشسته بودیم لبهی جوب و پاهایمان را آویزان کرده بودیم توی جوبِ خالی از آب و خیره شده بودیم به نیسانی که داشت پر میشد از وسایل خانهشان. محمد هم رسید. بغض افتاده بود به جانمان. نیسان کامل پر شده بود. منتظر بودیم بیاید برای خداحافظی. داشت می آمد طرفمان. اول محمد بغضش ترکید و پرید جلو و بغلش کرد، بعد من. من که بغلش کردم او هم گریه کرد. بهش گفتم ببخشید. گفت فدای سرت. خالی شدم. سبک شدم. انگار که وضع حمل کرده باشم. چسبیده بودیم به هم. از بغل هم جدا نمیشدیم. دلم میخواست سرش داد بزنم که لعنتی، چرا پنج سال پیش وقتی داشتیم با شاخهی درخت نارنج شمشیر بازی میکردیم و من شاخه را فرو کردم توی چشم راستت و تو جیغ زدی و از گوشهی چشمت یک قطرهی سرخ کشیده شد روی صورتت و من فرار کردم و تو به همه گفته بودی میخواستی نارنج بچینی که شاخه رفت توی چشمت و من به همه گفته بودم که دلم درد میکند و یک هفته از خانه بیرون نیامدم، نگفتی فدای سرت؟