با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
به قرارهای ننوشته پایبند نبودن یک جور بی رحمیِ موزیانه ای دارد. هیچ حکمی برای محکوم کردن تو وجود ندارد. هیچ قرار و مداری گذاشته نشده که حالا بیخِ خِر وجدانت را (حتا) بگیرد که هی فلانی، مگر تو قرار نبود این کار را نکنی، یا بکنی؟ هیچ سرزنشی از طرف هیچ کس نمی تواند دامان تو را بگیرد. فقط شاید یک نگاه! وقتِ رفتن، وقتِ گفتنِ جمله ی "خب دیگه، همه چی تموم شد"، وقتِ خداحافظیِ آخر، خیره که شدی به چشمانِ طرفِ مقابلت، سرت را که پایین انداختی و با عجله گفتی "دیرم شده، باید برم"، طرفِ مقابلت که سکوت کرد، دو سه قدم که برداشتی و بعد برگشتی و نگاهش کردی، نگاهتان که گره خورد به هم... همان نگاه. فقط شاید همان نگاه تا آخر عمر دامانت را بگیرد. مثلا هوا که تاریک شد. چراغ ها که خاموش شد. صداها که کم شد. خودت که ماندی با خودت. قبل از بسته شدن پلک هایت...
پ.ن:
ما را رها کنید در این رنج بی حساب!
- ۹۵/۰۸/۲۹