اروتیک چیست؟
واژهای که با به کار بردنش میشود مکالمهای حالبههمزن را بدون شرم از محتوای آن، با جنسی مخالف پی گرفت.
واژهای که با به کار بردنش میشود مکالمهای حالبههمزن را بدون شرم از محتوای آن، با جنسی مخالف پی گرفت.
مدتهاست در حال کشتن تو هستم و هرقدر بیشتر تلاش میکنم، بیشتر زاییده میشوی.
ما
جدایی را بهانه کردیم ولی
دلمان برای وحشت تنگ شده بود
و کرمهای سیاهی
که از گوشههای تنهایی بیرون زدهاند
یک: اگر معاویه شمشیر میزد، علی هم شمشیر میزد!
هر حقیقتی یک ناحقیقت هم دارد. هر انحرافی، ریشهاش مسیر مستقیمی بوده که از آن منحرف شده. ناحقیقتهای تاریخ معمولاً رودرروی حقیقت بودهاند و ظاهری بسیار شبیه به هم داشتهاند. این است که انسان ظاهربین میان حق و ناحق گیج میماند. انگار که نمیشود به ظاهر تکیه کرد. لااقل کامل نمیشود تکیه کرد.
این مقدمهی کوتاه که میشود ساعتها شاهد تاریخی براش ردیف کرد را گفتم که برسم به اینجا: ظاهر حکومت جمهوری اسلامی ایران ممکن است با ظاهر هر باطلی در تاریخ شباهتهایی داشته باشد، اما این دلیل ناحق بودنش نیست.
دو: شما خدا را کشتهاید و هیچ جایگزینی برایش نگذاشتهاید.
ادبیات مدرن ذهن بشر را از واژهها و مفاهیم معنوی بازدارنده کرده. یعنی نه فقط جایی برای پذیرفتن معنویت در ذهن بشر مدرن نیست، حتا عق هم میزند. معدهی بشر مدرن، معنویت را پس میزند. بندگی. عبودیت. عبادت. تسلیم. خاکساری... واژههایی که انسان مدرن را یاد بربرها یا بهقول هاکسلی «وحشیها» میاندازد.
سه: سالهای قبل از حضرت فورد.
نظام فکری اندیشمندان عصر روشنگری با نظام فکری اندیشمندان مسلمان فرق داشت. در تفکر انسانمحور، خدا و عبادت خدا جایگاهی دارد که بسیار متفاوت است با جایگاه آن در نظامهای فکری خدامحور. همین که خداباوری باعث شود انسانها کمتر چوب لای چرخ نظام اجتماعی سرمایهسالاری بگذارند، برای غرب بسیار هم محترم است. نظریات بررسیشدهای هست که خداباوری باعث کمترشدن جرم و جنایت میشود. تا اینجا، غرب (غرب فکری و نه جغرافیایی) به خدا و عبادت خدا در نظام فکری و فرهنگی و تمدنی خود جایگاه میدهد. بشری که در قرون وسطی با خدا زندگی میکرد و آموزش و کسبوکار و کاشتوبرداشت و ازدواج و زندگیاش در کلیسا، با نظارت کلیسا و زیر نگاه دین بود، بعد از عصر روشنگری، از این فرهنگ بیزار و از آن تمدن جدا میشود. نفرت عجیبی از دوران قرون وسطی برای بشر مدرن ساخته میشود. انگار که آن دوران بهواسطهی ارتباط با معنویت، سیاه و احمقانه و بهشدت بدوی بوده.
چهار: پیچ تاریخی
صفویه در ایران سقوط کرده. چین و هند هم بسیار ضعیف شدهاند. قرن هجدهم است. آمریکا به رسمیت شناخته شده است. چند قرن بعد از جنگهای صلیبی و اروپای بهشدت فقیر. چند قرن بعد از مأموریت کریستف کلمب و استعمار سرزمینی برای دنیای جدیدی که روی خون سرخپوستها بنا شد. این زمانِ حکومتِ انسانمحور یا بهقول خودشان «انسانباور» غرب به کل دنیا ست. برای تمام استعمارها و جنایتهایشان نظریه دارند. اندیشمندان بزرگِ در خدمتِ جنایت. حالا دیگر تاریخ دست این تفکر است و دور این تفکر، فرهنگ و تمدن هم ساخته میشود. (تکنولوژی و مسیر پیشرفت آن و ماهیت آن را که بازتابی از نوع تفکر و فرهنگ این نظام زورگو و دیکتاتور است، میتواند شاهد خوبی برای مطالعهی مسیر عصر روشنگری از انقلاب صنعتی تا امروز در لایهی تمدنی باشد.) خلاصه که تاریخ میرود تا میرسد به انقلاب خمینی. انقلاب اسلامی ایران.
پنج: بشر مدرن هنگ میکند.
میشل فوکو چندین مقاله راجعبه انقلاب ایران دارد. انقلابی معنوی در عصر نامعنوی. آنقدر تعجب کرده بود و برایش درکنشدنی بود که گفت باید از نزدیک ببینم. دوبار به ایران سفر کرد. با رهبران انقلاب ملاقات کرد. مردم را دید و چیزی که میخواستند را شنید. حداد عادل شرح ملاقاتش با فوکو را جایی نوشته. خواندنی است و البته با کنایههایی از زندگی شخصی او، جالب هم هست. کتاب «فوکو در ایران» نشر ترجمان هم کتاب خوبیست. رسماً کچل شده بود. سرانگشت حیرت به دندان گزید و البته از غربیها بسیار هم ملامت شنید.
شش: اگر زنده بماند.
انقلاب اسلامی یک جهانبینی کاملا متفاوت و خدامحور در مقابل جهانبینی انسانمحور غرب بود. بسیاری از مفاهیم با هم در تضاد قرار میگرفت. بسیاری از ابزارهای تکنولوژیک تغییر میکرد. تولید انبوه معنا نداشت. طبیعت جایگاهی معنوی داشت. مصرف و مصرفگرایی و تبلیغات و سرمایهداری و بسیاری از مفاهیم اصلی و کلیدی در تضاد با تفکر دنیای مدرن بود. رسماً مبارزهای فکری و اعتقادی در سطح جهان در آستانهٔ تولد بود، اگر زنده میماند! اگر جایگاهش پذیرفته و ثابت میشد. اگر میتوانست. حالا غرب با تمام توان مقابل حیات این نظام میایستد.
هفت: نظام مقدس
در سطح کلان این حکومت بسیار محترم است و جایگاه تاریخی بزرگی دارد. من برای این حکومت جان میدهم. جانم را در مقابل تمام استعمارهای وحشیانهٔ تاریخ میدهم. جانم را در مقابل تمام استعمارهای فکری تاریخ مدرن میدهم. در مقابل مصرف و مصرفزدگی و تولید انبوه و سرمایهسالاری. من جانم را فدای نظامی میکنم که در سطح کلان اندیشهای مقابل اندیشهی دنیای بهشدت پستفطرت غرب دارد. (نه غرب جغرافیایی، غرب فکری)
هشت: فدای سر سید علی
خمینی رهبر و خط خمینی خط شاخص این انقلاب بود. خامنهای مدیر موفق و راهنمای بعدی این انقلاب است. پیچ و خمی که آقای خامنهای توانست ما را به سلامت و با کمترین تلفات ازش عبور بدهد، اعجابانگیز است. اعجابانگیز. من اگر میگویم «جون میذارم برا رهبرم» همزمان با گفتن این جمله دارم نگاهی به پهنهی تاریخ میاندازم و جایی که حالا در آن هستیم. من جانم را فدای رهبر نظام اسلامی میکنم و یعنی خون بیارزشم (در مقابل عظمت حق) را برای مبارزه و مقابله با کفر، ظلم، جنایت، استعمار و بردگی، فدا میکنم.
نه: همی برگشایم به فریاد، لب!
این یعنی انتقادی ندارم؟ چرا. صدای فریاد من (در همان حدی که میفهمم) به شهادت دوستان نزدیکم، بسیار هم بلند است. از جمع همهٔ نفتخوارهای بیسواد اما پسرخالهدار در دولت و نظام طرد شدهام. موقعیتهای کاری زیادی را از دست دادهام. تهمتها شنیدهام و تهدیدها شدهام. فدای سر سیدعلی. فریاد من بر سر هر آن کسی که در این نظام مقدس رانتخواری میکند، دزدی میکند، کمفروشی میکند، بیسواد است اما مسئولیت قبول میکند، باندبازی میکند و نمیداند چه مسئولیتی در چه پیچ تاریخی بزرگی را اشغال کرده، بسیار هم کوبنده است. من البته دامنم را از اشتراک لفظی «منتقد» با بعضی از افراد غربگرا پاک کردهام، اما برای تأکید بیشتر باز هم پاک میکنم: من اعتقاد به اسلام حداقلی، اسلام سکولار، اسلام آمریکایی ندارم. هر بحرانی که روبهروی مسیر ما سنگ شده، از همین تفکر است. تفکری که بیشترین سهم مدیریتی را در عمر ایران بعد از انقلاب داشته ولی با نهایت وقاحت خودش را در جایگاه منتقد قرار داده.
پینوشت:
محمود احمدینژاد کاری کرد که رهبر انقلاب بارها از این کارش تعریف کردند. محمود احمدینژاد، شعارها و آرمانها و واژههایی که غرب با رسانه و جنگ فرهنگی و شناختی، زشت و کریه و بدوی و سخیف نشانش میداد را بیخجالت سر دست گرفت و فریادش زد. کارش ستودنی ست. کاش در این شیوه احمدینژادهای بیشتری داشتیم.
زمانی که در دانشگاه شیراز کتابفروشی داشتم، ارتباطم با جماعت به قول خودشان روشنفکر بیشتر از همیشه بود. نه برای من و نه برای خودشان مبانی و اصول این فرقه یا جریان یا جمعیت یا دسته و گروه مشخص نبود. البته آنها با واژههای فهمنکردهی جهانوطنی و بیچارچوبی به این بیهویتی خودشان افتخار میکردند. من اما واقعاً قصد داشتم معیاری برای شناختشان بیابم و تناقضهای عجیبشان را درک کنم. نمیتوانستم و چقدر درد میکشیدم از اینکه نمیتوانم. برخورد من با این گروهها عمیق بود و در عمق مطلقاً هیچ چیزی پیدا نمیکردم. هیچ ریشه و هیچ اندیشه و هیچ هویت و هیچ انگیزهی متعالی و هیچ.
اشتباه من برخورد عمیق بود. این جماعت خلاصه شده بود در نسبتها و رفتارهایی بدون عبور از لایهی تفکر. سطحی از فرهنگ بیهویت و معمولا ناماندگار. شرح تمام آن رفتارهای سطحی و متناقض رنجنامهای خواهد شد که از حوصلهٔ وبلاگنویسی خارج است. قصدم اشاره به بخشی از آداب روشنفکری ست که با بدحالی این روزهایم نسبتی دارد. قصدم اشاره به کالایی ست که این جماعت بین خودشان ردوبدل میکردند و به میزانی که این کالا نشئهشان میکرد، بهش جایگاه میدادند. کالایی که در محفلهای خصوصی و جمعهای عمومی لای انگشتهایشان میگرفتند، بهش پک میزند و دودش را فرو میکردند توی چشم بقیه. منظورم سیگار نیست، منظورم زن است. آن هم نه هر زنی، بهقول آلدوس هاکسلی زن پروار!
جریان روشنفکری (اگر بتوان از واژهی جریان» استفاده کرد) یک جریان مردانه است و زن کالای فرمایشی آن. محفلآرا. چرخدندهای برای تحرک. کاتالیزوری برای ایجاد جمعیتها و دستهها. جریان روشنفکری یک جریان مردانه است. شبیه به تمام سیستمهای دنیای مدرن. واکنش به این جبر تاریخی جنبش فمینیستی بود و دنیای سرمایهداری، این جنبش را هم مثل تمام جنبشهای ضد مدرنیته (مثل جنبشهای محیط زیستی و ضد پسماند و صلحطلب و ضد فقر و ضد جنگ و باقی جنبشها) درخدمت خود، مسخ کرد. شرح این رنجنامه هم باشد برای وقتی دیگر. قصدم از بیان این مقدمه رسیدن به حال ناخوش این روزهای ایران است.
جریانی بهشدت مردانه بهبهانهی زن و زندگی و آزادی، قصد ویرانکردن دارد. جایگاه زن در این پرخاشگری فقط کاتالیزور است. بهانهای برای شروع. موضوعی برای شعارسازی. ویترینی برای ادامه و شعلهور ماندن ماجرا. نقابی برای لطیفکردن تعرض و تجاوز و پرخاشگری... پرخاشگریهای کاملا مردانه. چسباندن بدن بیجان بسیجی با چسب فوری به آسفالت خیابان. شکنجه با مشت و لگد و سنگ. سوزاندن انسان و سنگ زدن به جسم درحال سوختنش. لخت کردن و فیلم گرفتن و بعد شکنجه و کشتن. سوزاندن خانه و وسایل. نشان دادن انگشت وسط که نمادی از تجاوز مردانه است، به عنوان تهدید در تجمعها. تهدید به تجاوز مردانه با فحشهای رکیک در دانشگاهها و بعد در خیابان. نمایش لباسهای زنانهی خانههایی که بهش حمله کردهاند، برای تحقیر و البته تهدید به تجاوز مردانه.
قصد ندارم تمام مصداقهای متناقض با این شعار را از شروع این ماجرا تا حالای روشنتر شدن قصه ردیف کنم. میخواهم بگویم زن در تمام این پرخاشگریهای مردانه، حضور دارد. از او بهعنوان کاتالیزور استفاده میشود. مثل وقتی در انقلاب صنعتی نیروی کار کمتوقع برای کارهای سنگین کارخانهها وجود نداشت و باید زنها را برای چرخاندن چرخهای سنگین سرمایهداری، احمق میکردند. زنی زیبا که دستمالی به سرش بسته و آستینهایش را بالا داده و دست راستش را مشت کرده و بازویش را سفت گرفته و با دست چپش روی بازوی راستش میزند و رو به دوربین اخم میکند.
پ.ن:
عنوان بخشی از کتاب «دنیای قشنگ نو» نوشتهی آلدوس هاکسلی است.
دانهٔ درختِ بائوبابِ سرسختی توی اخترک کوچکم جوانه زده و من با اینکه میدانم بائوباب است، فقط بهش خیره میشوم و منتظرم کار از کار بگذرد.
ولی درواقع سلاح سری او جایی میان گردی چشمهایش بود. نگاهی داشت که میتوانست هر ملتی را به طغیان بکشاند و هر دولتی را سرنگون کند.
یهکم دیره که به این نتیجه برسی توی این دنیا هیچ چیز پایداری وجود نداره بنابراین «حسرت» بیمعناست.
یکی از آداب قبل از خواب من، وقتی خودم روبهروی خودم، میان یک بیانتهای مبهم میایستم، مرور احتمالهای انتخابنشدهی زندگیام است. با هرکدامشان میشود ساعتها خیالپردازی کرد.
حالم که خوب باشد، از یک «اگر» شروع میکنم، مثلاً میگویم: اگر جواب پیامش را میدادم. اگر رفته بودم. اگر مانده بودم. اگر تئاتر را ادامه میدادم. اگر شریف قبول میشدم. اگر صبر میکردم... با یکی از اگرها خطی موازی میسازم و تا وقتی پلکم سنگین شود بازی را کش میدهم.
امان از وقتی که حالم بد است! اگرها زیاد و بیرحم میشوند. خطوط درهم میپیچند. حسرتها و وحشتها و دردها هجوم میآورند. خواب از سرم میپرد. سؤالها سختتر میشود. تمام سرم را صدای فریادهای خودم پر میکند. قلبم میکوبد. میکوبد. میکوبد.
پ.ن:
حالم بد است!