دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

حاضری خودت را چند بفروشی؟

جمعه, ۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۴ ق.ظ

من امروز خودم را به چندرغاز ریال رایج جمهوری اسلامی، به مدت شش ماه فروختم. خودم را به همراه باورهایم و انبوه فحش‌هایم به سرمایه‌داری.

پ.ن:

هنوز قرارداد را امضا نکرده‌‌ام. اگر امضا کردم و بعد، روزی‌روزگاری درمورد آزادگی و شرافت و تن‌ندادن به کارِ کارمندی و خیانتِ سرمایه‌داری کلمه‌ای نوشتم، با پشت دست بکوبید توی دهانم.

بعداًنوشت:

خب خداراشکر باز هم می‌توانم حرف‌های درست را گنده‌گویی کنم. باز هم می‌توانم باد بیاندازم توی گلوم، سرم را بالا بگیرم و بگویم من دامنم تر نشد. باز هم می‌توانم کوه ادعا باشم. باز هم می‌توانم حال‌به‌هم‌زن‌ترین موجودی که می‌شناسم بشوم. قرارداد امضا نشد. نه این‌که من امضاش نکرده باشم. خودش امضا نشد! گرهی به‌وجود آمد که من تویش نقشی نداشتم. حالا می‌خواهم با بی‌شرمی روغن ریخته را نذر امام‌زاده کنم؟ آهای، رضا پیزوری! بی‌خیال. حنات دیگر رنگی ندارد.

.

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۴۵ ب.ظ

دارم عوض می‌شوم. رشته‌های نازک روحم را می‌بینم که گره‌ می‌خورند به هم. عادت‌هایم را می‌بینم که دست‌وپاگیرم می‌شوند، حوصله‌ام را سر می‌برند، بعد من دست‌می‌اندازم و تروخشکشان را می‌گیرم و از وجودم می‌کنم و می‌اندازم دور. دارم عوض می‌شوم. دارم در یک راه تاریک و مه‌آلود قدم‌ می‌زنم. به سمت کجا می‌روم؟ چرا می‌روم؟ هیچ اطمینانی به آینده ندارم. جلوی پایم را نمی‌بینم. نمی‌فهمم این تغییرات مخرب است یا سازنده. به معنای مخرب و سازنده فکر می‌کنم و کلماتی که این‌همه دستمالی شده‌اند. به‌نظرم باید منتظر رویارویی با یک «اتفاق» باشم.

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۴۸ ب.ظ

همه یه‌طرف، تو همه‌طرف!

.

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۳ ق.ظ

من آن لبخندی هستم که هیچ‌کس نمی‌داند چرا روی لب‌هایت نشسته!

.

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۴۶ ب.ظ

شما که صدای گریه‌های بلندبلند مادرتان را نشنیده‌اید، چقدر خوشبختید...

.

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۴۵ ب.ظ

توی هیئت، وقت روضه، صدای گریه که از قسمت زنانه می‌آمد، من گُر می‌گرفتم. هیچ‌کدام از آن‌طرف پرده‌ای‌ها را نمی‌شناختم؛ اما جگرم می‌سوخت. حالا چند روز است، محکم‌ترین دلیلم برای ادامه‌ی زندگی، بزرگترین نعمت خدا بر سرم، سنگین‌ترین حق حیات بر گردنم، مادرم، صدای گریه‌اش قطع نمی‌شود. حالا چند روز است، قرارم، بی‌قرارِ مرگ رفیقش است. خدا خاله کوچیکه را بعد از هفت سال رنج و بعد از چهل و هشت سال زندگیِ باطراوت و بسیار زیبا، از ما گرفت.

الان وقت روضه‌ی من نیست. الان من باید جگر سوخته‌ی مادرم را مرهم باشم. وقتش که رسید برایتان می‌گویم خاله‌ کوچیکه چه اعجوبه‌ای بود. می‌گویم که بدانید روزگار زنان سرو قامتِ دریادل به سر نیامده. گرچه بعد از رفتن خاله کوچیکه، سایه‌ی خنک و پر از محبت یکی‌شان از سر دنیا کم شد. حضرت فریده‌ی محبوب، حالش از همه‌ی ما بهتر است، برای بی‌تابی‌های رفیق جگرسوخته‌اش دعا کنید.

_ از خدا بخواه که رسواش کنه.

+ خدا اهل این برنامه‌ها نیست. صدی‌نود تا رو پرده‌پوشی می‌کنه. 

آموزش سواد مالی

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ

کسی را انتخاب کنید که همه‌ی چیزهای معمولی با او شگفت‌انگیز شود. 

حلال‌زاده! به دایی‌ت نرو!

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ب.ظ

سلام محمدحسین . خوبی؟ من گاهی خیلی ساکت می‌شوم. وقت‌هایی که یا از اندوه پر می‌شوم یا از فکرهایی که نمی‌توانم مرتبشان کنم. خواستم بگویم تو ساکت نشو دایی. 

  • رضا پیران

.

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۵۶ ب.ظ

همین امروز فهمیدم «سکوت» محکم‌ترین سپر دفاعی من است. کمد رختخواب‌هاست که هر وقت مامان دعوام کرد می‌روم گوشه‌ی تاریکش و به خیال خودم پنهان می‌شوم.