.
دانهٔ درختِ بائوبابِ سرسختی توی اخترک کوچکم جوانه زده و من با اینکه میدانم بائوباب است، فقط بهش خیره میشوم و منتظرم کار از کار بگذرد.
دانهٔ درختِ بائوبابِ سرسختی توی اخترک کوچکم جوانه زده و من با اینکه میدانم بائوباب است، فقط بهش خیره میشوم و منتظرم کار از کار بگذرد.
ولی درواقع سلاح سری او جایی میان گردی چشمهایش بود. نگاهی داشت که میتوانست هر ملتی را به طغیان بکشاند و هر دولتی را سرنگون کند.
یهکم دیره که به این نتیجه برسی توی این دنیا هیچ چیز پایداری وجود نداره بنابراین «حسرت» بیمعناست.
یکی از آداب قبل از خواب من، وقتی خودم روبهروی خودم، میان یک بیانتهای مبهم میایستم، مرور احتمالهای انتخابنشدهی زندگیام است. با هرکدامشان میشود ساعتها خیالپردازی کرد.
حالم که خوب باشد، از یک «اگر» شروع میکنم، مثلاً میگویم: اگر جواب پیامش را میدادم. اگر رفته بودم. اگر مانده بودم. اگر تئاتر را ادامه میدادم. اگر شریف قبول میشدم. اگر صبر میکردم... با یکی از اگرها خطی موازی میسازم و تا وقتی پلکم سنگین شود بازی را کش میدهم.
امان از وقتی که حالم بد است! اگرها زیاد و بیرحم میشوند. خطوط درهم میپیچند. حسرتها و وحشتها و دردها هجوم میآورند. خواب از سرم میپرد. سؤالها سختتر میشود. تمام سرم را صدای فریادهای خودم پر میکند. قلبم میکوبد. میکوبد. میکوبد.
پ.ن:
حالم بد است!
من امروز خودم را به چندرغاز ریال رایج جمهوری اسلامی، به مدت شش ماه فروختم. خودم را به همراه باورهایم و انبوه فحشهایم به سرمایهداری.
پ.ن:
هنوز قرارداد را امضا نکردهام. اگر امضا کردم و بعد، روزیروزگاری درمورد آزادگی و شرافت و تنندادن به کارِ کارمندی و خیانتِ سرمایهداری کلمهای نوشتم، با پشت دست بکوبید توی دهانم.
بعداًنوشت:
خب خداراشکر باز هم میتوانم حرفهای درست را گندهگویی کنم. باز هم میتوانم باد بیاندازم توی گلوم، سرم را بالا بگیرم و بگویم من دامنم تر نشد. باز هم میتوانم کوه ادعا باشم. باز هم میتوانم حالبههمزنترین موجودی که میشناسم بشوم. قرارداد امضا نشد. نه اینکه من امضاش نکرده باشم. خودش امضا نشد! گرهی بهوجود آمد که من تویش نقشی نداشتم. حالا میخواهم با بیشرمی روغن ریخته را نذر امامزاده کنم؟ آهای، رضا پیزوری! بیخیال. حنات دیگر رنگی ندارد.
دارم عوض میشوم. رشتههای نازک روحم را میبینم که گره میخورند به هم. عادتهایم را میبینم که دستوپاگیرم میشوند، حوصلهام را سر میبرند، بعد من دستمیاندازم و تروخشکشان را میگیرم و از وجودم میکنم و میاندازم دور. دارم عوض میشوم. دارم در یک راه تاریک و مهآلود قدم میزنم. به سمت کجا میروم؟ چرا میروم؟ هیچ اطمینانی به آینده ندارم. جلوی پایم را نمیبینم. نمیفهمم این تغییرات مخرب است یا سازنده. به معنای مخرب و سازنده فکر میکنم و کلماتی که اینهمه دستمالی شدهاند. بهنظرم باید منتظر رویارویی با یک «اتفاق» باشم.
من آن لبخندی هستم که هیچکس نمیداند چرا روی لبهایت نشسته!
شما که صدای گریههای بلندبلند مادرتان را نشنیدهاید، چقدر خوشبختید...
توی هیئت، وقت روضه، صدای گریه که از قسمت زنانه میآمد، من گُر میگرفتم. هیچکدام از آنطرف پردهایها را نمیشناختم؛ اما جگرم میسوخت. حالا چند روز است، محکمترین دلیلم برای ادامهی زندگی، بزرگترین نعمت خدا بر سرم، سنگینترین حق حیات بر گردنم، مادرم، صدای گریهاش قطع نمیشود. حالا چند روز است، قرارم، بیقرارِ مرگ رفیقش است. خدا خاله کوچیکه را بعد از هفت سال رنج و بعد از چهل و هشت سال زندگیِ باطراوت و بسیار زیبا، از ما گرفت.
الان وقت روضهی من نیست. الان من باید جگر سوختهی مادرم را مرهم باشم. وقتش که رسید برایتان میگویم خاله کوچیکه چه اعجوبهای بود. میگویم که بدانید روزگار زنان سرو قامتِ دریادل به سر نیامده. گرچه بعد از رفتن خاله کوچیکه، سایهی خنک و پر از محبت یکیشان از سر دنیا کم شد. حضرت فریدهی محبوب، حالش از همهی ما بهتر است، برای بیتابیهای رفیق جگرسوختهاش دعا کنید.