دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

یه لیوان آب لطفاً!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

کابوس دوران کودکی من یک کاموا بود که اگر دستش می زدم بزرگتر و پیچیده تر می شد. آن قدر که از دستم می افتاد و بعد همه جا را کاموا می گرفت و من احساس خفگی می کردم و با ترس از خواب بیدار می شدم!

پ.ن:

دیشب دوباره همین کابوس را دیدم ...

نه که درمانش درمان بوده، غمش غم نبوده لابد!

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۵ ب.ظ

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ... همین!

پ.ن: تو ببخش حضرت دلبر این زبان گُنده گو و این دلِ باری به هر جهتی را که با این غم، در بند درمان هم در نماند.

دل تنگ که می شوی، کلمات هوار می کشند!

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ

پرسید: "کلمه کی زاده شد؟" گفتم: "زمانی که تو خندیدی." خندید. پرسید: "و تو کی زاده شدی؟" گفتم: "زمانی که کلمات به پیچیده ترین و رازآلودترین مرحله ی خود رسیدند."