دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مال کدام باغ اناری؟!

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

توی دیوار آگهی زده : معاوضه ی نر پرتقالی مست !

پ.ن:

ماده را جدا می کنی و می بری جایی که نر فقط صداش را بشنود. نر تنها می شود. کز می کند. خوب که غمگین شد، دهن می زند. چه دهنی ... ریز می خواند، اوج می رود، چه چه می زند، سوت می کشد، فریاد، نعره ...

عنوان ندارد!

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ
_ چشماتو ببند ... حالا باز کن !
_ وااااااااااای ، قلبته؟! مرررررررررسی !

برسد دست او که ...

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد ...

پ.ن:

اصلا مهم نیست من شاعر نیستم. اصلا مهم نیست از آخرین شعری که گفتم چند ماه می گذرد. اصلا مهم نیست چند تا غزل نیمه رها کرده دارم. اصلا مهم نیست از من تا تو چه فاصله ی بعیدی ست... مهم این بغض لعنتی چسبیده به اینجام هست. مهم این حس حسادت خفه کننده است برای شنیدن یک آفرین از لب تو. ته کلام اینکه می دانم خودم که هیچ، نامه ام هم به کوی شما نمی رسد که نمی رسد و این را هم می دانم نرسیدن من و این نامه از همت نداشته ی خودم است که گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه نیست! اما می دانی؟ دل است دیگر! می گیرد. مچاله می شود. بغض می کند. می رود یک گوشه می نشیند آه می کشد بلکم بیایی دست بکشی سرش. بچه ست. بزرگ نشده. تو ببخش حضرت آقا.

جای بلاگفا بنویسید او!

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ

به بلاگفا برنمی‌گردم، گرچه دلم برایش تنگ می‌شود. به بلاگفا برنمی‌گردم گرچه دلم برایش قنج می‌رود. به بلاگفا برنمی‌گردم حتا حالا که آدم شده، حالا که سلام کنی علیک سلام می‌دهد، حالا که زور می‌زند برگردم اما، من، به بلاگفا، بر، نمی‌گردم. بچه تخس‌ها را دیدی؟ لج می‌روند. لج رفته ام و هی زیر لب زمزمه می‌کنم "از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم" بی‌خودی عشوه می‌آید. بی‌خودی ناز می‌کند. بی‌خودی هی خاطرات نمی‌دانم کِی را ورق می‌زند و هی صدای دو رگه اش را کوک می‌کند که گل در بر و می در کف و معشوق ... برو، برو رفته‌ی تا هنوز نیامده، برو رفته‌ی همیشه، رفته‌ی حتا، رفته‌ی هرگز... بگذار خیال کنم پریشان قصه‌ی آمدنت خواب بوده. عجله نکن. نترس. دوباره دور و برت شلوغ می‌شود. دوباره یادت می‌رود. دوباره کنار همه‌ی خنده هایت چال می‌افتد. دوباره آهسته می‌آیم سر بزنگاه، سر کج می کنم به برو بیایت، پوزخند می‌زنم، می‌گویم از اولش هم نبودی و می‌روم ...

این کارا فقط از تو برمیاد :)

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ

درست همان وقتی که خیال میکردم الان است که سرم منفجر شود و مغزم بچسبد به در و دیوار این اتاق کار لعنتی خسته کننده. درست وقتی که سینه ام آن قدر تنگ شده بود که به سختی نفس می کشیدم. درست سر بزنگاه، وقت فریاد، ته خستگی، اوج ناامیدی، اپلیکیشن باد صبای تلفن همراهم با صدای روح الله کاظم زاده گفت الله اکبر. به تشر هم گفت، کمی هم اخم کرد و گفت اما دست هاش باز بود که یعنی بیا، که یعنی عزیز من، بنده ی بی چاره ی من، چاره منم، بغل من نیایی مغز کوچک و دل نازکت می ترکد ...

پ.ن:

آنقدر آرام شدم، آنقدر زلال شدم، آنقدر عشق کردم که تا همین حالای چند ساعت از نماز ظهر گذشته هم لبخند از روی لب هام پاک نمی شود :)

و من شر حاسدٍ اذا حسد

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ

به قدر تمام آدم‌هایی که تو را می‌بینند. به قدر تمام آدم‌هایی که می‌بینی‌شان. به قدر تمام آدم‌هایی که با تو حرف می‌زنند. به قدر تمام آدم‌هایی که باهاشان حرف می‌زنی. به قدر تمام آدم‌هایی که به تو چای تعارف می‌کنند. با تو می‌خندند. خیابانِ خنکِ شبِ تابستانی شهر را کنارت قدم می‌زنند. بعد از سلام و احوال پرسی نمی‌گویند "چه خبر؟" ، آخرین کتابی که خواندی را می‌خوانند، می‌دانند کِرِمِ گل بنفش بیشتر از قهوه‌ایِ ترمه مشکی بهت می‌آید، تو را با نام کوچکت صدا می‌کنند ... من حسودم، به قدر تمام آدم‌های لعنتی این شهر لعنتی، که بی‌خیال دستشان را بالا می‌آورند و تو را بغل می کنند.

لطفاً این مطلب را به دقت و تا آخر بخوانید

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ق.ظ
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هفده، هجده، نوزده، بیست، بیست و یک، بیست و دو، بیست و سه، بیست و چهار، بیست و پنج، بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه، سی، سی و یک، سی و دو، سی و سه، سی و چهار، سی و پنج، سی و شش، سی و هفت، سی و هشت، سی و نه، چهل، چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج، چهل و شش، چهل و هفت، چهل و هشت، چهل و نه، پنجاه، پنجاه و یک، پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چهار، پنجاه و پنج، پنجاه و شش، پنجاه و هفت، پنجاه و هشت، پنجاه و نه، شصت، شصت و یک، شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار، شصت و پنج، شصت و شش، شصت و هفت، شصت و هشت، شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک، هفتاد و دو، هفتاد و سه، هفتاد و چهار، هفتاد و پنج، هفتاد و شش، هفتاد و هفت، هفتاد و هشت، هفتاد و نه، هشتاد، هشتاد و یک، هشتاد و دو، هشتاد و سه، هشتاد و چهار، هشتاد و پنج، هشتاد و شش، هشتاد و هفت، هشتاد و هشت، هشتاد و نه، نود، نود و یک، نود و دو، نود و سه، نود و چهار، نود و پنج، نود و شش، نود و هفت، نود و هشت، نود و نه، صد، صد و یک، صد و دو، صد و سه، صد و چهار، صد و پنج، صد و شش، صد و هفت، صد و هشت، صد و نه، صد و ده، صد و یازده، صد و دوازده، صد و سیزده، صدو چهارده، صد و پانزده، صد و شانزده، صد و هفده، صد و هجده، صدو نوزده، صد و بیست، صد و بیست و یک، صد و بیست و دو، صد و بیست و سه، صد و بیست و چهار، صد و بیست و پنج، صد و بیست و شش، صد و بیست و هفت، صد و بیست و هشت، صد و بیست و نه، صد و سی، صد و سی و یک، صد و سی و دو، صد و سی و سه، صد و سی و چهار، صد و سی و پنج، صد و سی و شش، صد و سی و هفت، صد و سی و هشت، صد و سی و نه، صد و چهل، صد و چهل و یک، صد و چهل و دو، صد و چهل و سه، صد و چهل و چهار، صد و چهل و پنج، صد و چهل و شش، صد و چهل و هفت، صد و چهل و هشت، صد و چهل و نه، صد و پنجاه، صد و پنجاه و یک، صد و پنجاه و دو، صد و پنجاه و سه، صد و پنجاه و چهار، صد و پنجاه و پنج، صد و پنجاه و شش، صد و پنجاه و هفت، صد و پنجاه و هشت، صد و پنجاه و نه، صد و شصت، صد و شصت و یک، صد و شصت و دو، صد و شصت و سه، صد و شصت و چهار، صد و شصت و پنج، صد و شصت و شش، صد و شصت و هفت، صد و شصت و هشت، صد و شصت و نه، صد و هفتاد، صد و هفتاد و یک، صد و هفتاد و دو، صد و هفتاد و سه، صد و هفتاد و چهار، صد و هفتاد و پنج!

از آن حس های عمیق دیوانه کننده!

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۳ ق.ظ

از آن حس های عمیق دیوانه کننده که مجبورت می کند ساعت یک شب، جفت پنجره های اتاق را باز کنی، هی خیره شوی به درختِ خرمالویِ بلندِ توی حیاط/ت که سیاهِ غلیظِ شب سر تا پاش را گرفته، هی بی خودی یاد مرگ خرخره ات را بجود، هی الکی آرام باشی، هی قلبت کندتر از همیشه بزند، هی دست بکشی به چند تار سفید روی شقیقه ات، زمان بایستد، تعجب نکنی، نترسی، قلبت آرام تر بزند، آرام تر، آرام تر، آرام ت...

عنوان ندارد!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ب.ظ

+ میشه دست از سرم برداری؟
- نه
+ پس لااقل انگشتت رو تو چشمم نکن! اینا تو رو نمی بینن، فکر می کنن من دارم گریه می کنم ...

یه لیوان آب لطفاً!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

کابوس دوران کودکی من یک کاموا بود که اگر دستش می زدم بزرگتر و پیچیده تر می شد. آن قدر که از دستم می افتاد و بعد همه جا را کاموا می گرفت و من احساس خفگی می کردم و با ترس از خواب بیدار می شدم!

پ.ن:

دیشب دوباره همین کابوس را دیدم ...