دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

چسبیده به اینجام!

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ
همین روزهاست که بار و بنه جمع کنم، بکَنَم، بروم گوشه ی کم سر و صدا تری. گوش هام، گوش هام عیب کرده آقای دکتر. تجویز کن که گیر بهانه های زندگی هم نمانم. که بگویم دکتر تشخیص داده. بی خیال این که تو چیزی نمی بینی. یک بار هم تو به من اعتماد کن. ببین، گوش میانی چرخ خورده توی حلزونی. کنار حلزونی هم یک وجب خاک سرد ریخته. بوی سگ می دهد لاکردار. بوق بوق بوق بوق ...

این قصه برای نخوابیدن است!

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

یک . درخت افرای خیابان ما

تبر تنه‌اش را نمی‌زد. دستت را که حلقه می‌کردی دور کمرش انگشت‌هات به هم نمی‌رسید بس که تنومند بود. ناز. طناز. به سن پیرمرد‌های چروک برداشته‌ی محل عمر از خدا گرفته بود. بلکم بیشتر. این اواخر از چهره‌اش معلوم بود رفتنی ست. چیز خورش کرده بودند. رنگش پریده بود. زرد و نحیف شده بود اما همچنان تنومند، ایستاده بود سینه به سینه‌ی فروشگاهِ تیزاریسِ خیابانِ سی متری سینما سعدی شیراز. صاحب فروشگاه آدم سرمایه داری ست. اقلش یک میلیارد سرمایه خوابانده توی فروشگاهش. پیغام پسغام فرستاده بود که دخلش را می‌آورد. بهش گفته بود تو که عددی نیستی. گفته بود برو پیرمرد. گفته بود شهر جای تو نیست. گفته بود تو مانع کسبی. گفته بود ...

دو . بر حیرتم بیفزود!

- خشکش کردن.
-چرا؟
- که بتونن بی سر و صدا دخلش رو بیارن.
- چرا؟
-جلوی تابلوی فروشگاه رو گرفته بود. باید قطع می‌شد.
-چرا؟
- شوتی؟ سر خوشی؟ چرا نداره دیگه، که فروشگاه بتونه پول در بیاره. پول. دنیا دنیای سرمایه ست. هر چیزی که جلوی سرمایه داری قد علم کنه کمرش رو می شکنن.
-چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...

سه . از اولش هم نبودی!

توی محل پیچیده بود که چیز خورش کرده‌اند. برگ هاش زرد شده بود. خشک. لاغر. خسته. سر صبحی بود که یک ماشین بالابر و یک خاور آمد روبروش ایستاد. یک مرد لاغر اندام رفت روی بالابر، اره برقی را روشن کرد و از سرش شروع کرد به بریدن. تکه تکه‌اش کرد. قطعه قطعه. انگار ارث پدرش را نه، خود پدرش را خورده بود! باید صدای اره برقی را هم به کابوس هام اضاف کنم. مثلاً پس زمینه‌ی خنده‌ی تو صدای اره برقی باشد و یک اتاق تاریک و صندلی چوبی وسط اتاق و تو که آهسته می گویی دوستت دارم!

چهار . بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

رگ های زمین کم کم دارند خشک می‌شوند. ربطی به تیزی آفتاب ندارد. ربطی و سن و سال خورشید ندارد. ربطی به لایه‌ی نازکِ ازون بالای سرمان هم ندارد. عصر، عصر بی حرمتی ست و حضرتش سنت‌هایی قرار داده بر ملکی که چند صباحی ما مهمانش هستیم؛ که اگر کفر کنی نعمتت را از کَفَت بیرون آوَرَد. من به خشک و تر این روزگار فکر می‌کنم. به سوختن پای نظامی که خون مخلوق خدا را چه زمین و چه حیوان و چه انسان، درون شیشه‌ی طمعش کرده و جرعه جرعه سر می‌کشد. من به مزرعه‌ی ملخ زده‌ی آخرتم فکر می‌کنم. به شهر و شهرنشینی، به ندیدن آسمان از میان ساختمان‌ها و دود ماشین‌ها، به این همه عجله، به سرعت 125 خیابان چمران از آینه بغل ماشین، به بازار، به مجتمع خرید، به ستاره و آفتاب و زیتون، قسم به زیتون ... من فکر می‌کنم به بی چارگی آدم های این عصر هیجان، عصر داد، عصر دود، عصر اضطراب، عصر خفه شو و زندگی‌ات را کن... کتاب‌های روی میزم را مرتب می‌کنم. چراغ اتاق را خاموش می‌کنم. خیره می‌شوم به سیاهی غلیظ کنج دیوار اتاق.

finding Nemo

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ
- هی صبر کن، کجا میری؟
- همه چیز تموم شد. ما دیر رسیدیم ...
- نه، تو نمی تونی ... صبر کن ... تو رو خدا نرو ... خواهش می کنم ... تا حالا هیچ وقت این قدر با یه ماهی نبودم ... و اگه تو بری ... اگه تو بری ... من با تو همه ی چیزا یادم می مونه ... راس می گم، ببین: P.sherman پلاک 42 ... 42 ... یادم می مونه، الان یادم میاد، می دونم، وقتی نگات می کنم حسش می کنم ... وقتی نگات می کنم انگار توی خونه م هستم، توی خونه م ... خواهش می کنم، من جدایی رو دوس ندارم، فراموشی رو دوس ندارم ...
- متأسفم "دوری"، باید برم ...

عنوان ندارد!

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ق.ظ

تقصیر این واژه های ساده ی سردرگم است که هیچ معادلی برای مرد پشت پنجره ی اتاق ندارند وقتی زل زده به چراغ زرد توی کوچه و سعی می کند تکه های ریز خاطراتش را لبخند بزند اما گاهی چیزی تا نزدیک پلکش را خیس می کند و بی هوا سر می خورد روی گونه اش و بین انبوه تارهای باری به هر جهتی صورتش گم می شود.

مال کدام باغ اناری؟!

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

توی دیوار آگهی زده : معاوضه ی نر پرتقالی مست !

پ.ن:

ماده را جدا می کنی و می بری جایی که نر فقط صداش را بشنود. نر تنها می شود. کز می کند. خوب که غمگین شد، دهن می زند. چه دهنی ... ریز می خواند، اوج می رود، چه چه می زند، سوت می کشد، فریاد، نعره ...

عنوان ندارد!

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ
_ چشماتو ببند ... حالا باز کن !
_ وااااااااااای ، قلبته؟! مرررررررررسی !

برسد دست او که ...

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد ...

پ.ن:

اصلا مهم نیست من شاعر نیستم. اصلا مهم نیست از آخرین شعری که گفتم چند ماه می گذرد. اصلا مهم نیست چند تا غزل نیمه رها کرده دارم. اصلا مهم نیست از من تا تو چه فاصله ی بعیدی ست... مهم این بغض لعنتی چسبیده به اینجام هست. مهم این حس حسادت خفه کننده است برای شنیدن یک آفرین از لب تو. ته کلام اینکه می دانم خودم که هیچ، نامه ام هم به کوی شما نمی رسد که نمی رسد و این را هم می دانم نرسیدن من و این نامه از همت نداشته ی خودم است که گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه نیست! اما می دانی؟ دل است دیگر! می گیرد. مچاله می شود. بغض می کند. می رود یک گوشه می نشیند آه می کشد بلکم بیایی دست بکشی سرش. بچه ست. بزرگ نشده. تو ببخش حضرت آقا.

جای بلاگفا بنویسید او!

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ

به بلاگفا برنمی‌گردم، گرچه دلم برایش تنگ می‌شود. به بلاگفا برنمی‌گردم گرچه دلم برایش قنج می‌رود. به بلاگفا برنمی‌گردم حتا حالا که آدم شده، حالا که سلام کنی علیک سلام می‌دهد، حالا که زور می‌زند برگردم اما، من، به بلاگفا، بر، نمی‌گردم. بچه تخس‌ها را دیدی؟ لج می‌روند. لج رفته ام و هی زیر لب زمزمه می‌کنم "از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم" بی‌خودی عشوه می‌آید. بی‌خودی ناز می‌کند. بی‌خودی هی خاطرات نمی‌دانم کِی را ورق می‌زند و هی صدای دو رگه اش را کوک می‌کند که گل در بر و می در کف و معشوق ... برو، برو رفته‌ی تا هنوز نیامده، برو رفته‌ی همیشه، رفته‌ی حتا، رفته‌ی هرگز... بگذار خیال کنم پریشان قصه‌ی آمدنت خواب بوده. عجله نکن. نترس. دوباره دور و برت شلوغ می‌شود. دوباره یادت می‌رود. دوباره کنار همه‌ی خنده هایت چال می‌افتد. دوباره آهسته می‌آیم سر بزنگاه، سر کج می کنم به برو بیایت، پوزخند می‌زنم، می‌گویم از اولش هم نبودی و می‌روم ...

این کارا فقط از تو برمیاد :)

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ

درست همان وقتی که خیال میکردم الان است که سرم منفجر شود و مغزم بچسبد به در و دیوار این اتاق کار لعنتی خسته کننده. درست وقتی که سینه ام آن قدر تنگ شده بود که به سختی نفس می کشیدم. درست سر بزنگاه، وقت فریاد، ته خستگی، اوج ناامیدی، اپلیکیشن باد صبای تلفن همراهم با صدای روح الله کاظم زاده گفت الله اکبر. به تشر هم گفت، کمی هم اخم کرد و گفت اما دست هاش باز بود که یعنی بیا، که یعنی عزیز من، بنده ی بی چاره ی من، چاره منم، بغل من نیایی مغز کوچک و دل نازکت می ترکد ...

پ.ن:

آنقدر آرام شدم، آنقدر زلال شدم، آنقدر عشق کردم که تا همین حالای چند ساعت از نماز ظهر گذشته هم لبخند از روی لب هام پاک نمی شود :)

و من شر حاسدٍ اذا حسد

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ

به قدر تمام آدم‌هایی که تو را می‌بینند. به قدر تمام آدم‌هایی که می‌بینی‌شان. به قدر تمام آدم‌هایی که با تو حرف می‌زنند. به قدر تمام آدم‌هایی که باهاشان حرف می‌زنی. به قدر تمام آدم‌هایی که به تو چای تعارف می‌کنند. با تو می‌خندند. خیابانِ خنکِ شبِ تابستانی شهر را کنارت قدم می‌زنند. بعد از سلام و احوال پرسی نمی‌گویند "چه خبر؟" ، آخرین کتابی که خواندی را می‌خوانند، می‌دانند کِرِمِ گل بنفش بیشتر از قهوه‌ایِ ترمه مشکی بهت می‌آید، تو را با نام کوچکت صدا می‌کنند ... من حسودم، به قدر تمام آدم‌های لعنتی این شهر لعنتی، که بی‌خیال دستشان را بالا می‌آورند و تو را بغل می کنند.