دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

الدنیا دار بلاء و منزل بلغه!

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ب.ظ

سرتون رو درد نیارم، خلاصه اینکه آخرش نشد که نشد!


پ.ن: خیلی طولانی بود! همون تهش که مهم بود رو نوشتم. باقیش ناله ی بی خوده!

چیزهایی که ته نشین می شود!

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ

یک وقت هایی از این زندگی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گاهی چای دم می کنم، پنجره ی اتاقم را باز می گذارم که باد بیاید همراه پرده ی یاسی اتاق برقصد و لم می دهم روی کاناپه و خیره می شوم به سکانس های فراموش نشدنی زندگی ام. سکانس های وحشی. سکانس های عمیق. سکانس های آبی کاربونی که جاش می ماند، که می چسبد لاکردار. که خطوطش، نامفهوم و خسته نشسته به جان زندگی ام و هر بار یک احساس اثیری تازه برایم می سازد. حالا بیست و چند ساله ام. چند روز پیش تولدم بود. آینه قدی اتاق می گوید سه تا نخ روی شقیقه ام به قرینه ی چپ و راست سرم سفید شده. جوانی دارد شیهه می کشد. رم کرده. بیست و چند سال زمان خوبی ست برای جمع کردن این همه زندگی. یک آرشیو بی نظیر! از بعضی سکانس ها سال ها می گذرد و از بعضی روزها. می دانی؟ خوب که بماند عین سرکه ی هفت ساله می شود. می سوزاند و می کشد تا پایین. ربطی به شیرینی و تلخی اش ندارد. انگور هم باشد، خوب که بماند، اشکت را در می آورد بدمصّب. اشکم در آمده. خوبیت ندارد مرد بگوید اشکش درآمده. تو این پاره ی جمله را نشنیده بگیر...
هوا سرد است. خوب خودت را بپوشان!

حالا چیکار کنم؟ :/

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ
حتماً یک مرگیم شده. برای خودم حسابی نگرانم. سابقه نداشته. من نصفِ ته چینِ بیرون برِ تبریزی را اضاف آورده ام!

.

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ
کتاب را گذاشتم توی پلاستیک و باقی پولش را انداختم کنار کتاب. به چشم هام خیره شده بود اما به چشم هاش نگاه نکردم. پرسید قشنگه؟ خواستم بگویم کمتر از شما، گفتم خیلی !

دور از جون شما البته!

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ
من گنگ خواب دیده و عالم تمام خر!

یا اله الکلافه ها!

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

کلافه! ... از آن واژه های اسمی ادبیات فارسی ... برای من که حس کلاف پیچیده شده ای را دارد که هر چه بیشتر زور بزنی تنگ تر می شود و دست آخر خسته ات می کند. آن قدیم ها که سن م به عدد کمتر بود، یک روز با نخ کاموای بافتنی مادر بازی می کردم -به گمانم نارنجی بود، نارنجی مرده- آهسته آهسته نخ پیچید به دست و پایم، زور زدم، داد زدم، گریه کردم حتا اما نخ باز نشد که نشد! بد و بیراه می گفتم به نخ! نفس نفس می زدم. یک چیزی چنگ زده بود به گلوم. نه که نخ پیچیده باشد دور گلوم ها، نه. یک چیزی که دیده نمی شد راه نفس کشیدنم را بسته بود. واقعا داشتم خفه می شدم که مادر نجاتم داد! تنم می لرزید. چنان خسته شده بودم که روی پا بند نشدم، افتادم زمین. با این حال چنگ زدم به کاموا که تکه تکه اش کنم. کاموا فقط می خندید. هی به منِ عصبانی نگاه می کرد و ریسه می رفت. شاید از همان جا بود که کابوس بچه گی هایم شد یک کاموا که کافی بود دستش بزنم تا هزار تکه شود و هر هزار تا هزار تا و من غرق شوم وسط نخ هایی که می آمدند تا خفه ام کنند.

پ.ن:

"کلافه" یعنی دقیقا همان جای خفه شدن میان نخ هایی که پیچیده شده اند دور تنت و هر چه زور می زنی بی رحمانه تر تنگ می شوند. "کلافه ام کردی" یعنی خفه ام کردی لعنتی. یعنی لطف کن پایت را از بیخ گلوم بردار. حالا من می گویم تو تصور کن: گیر کرده ای بین آدم ها. کلافه! خسته! هی که تکان می خوری بلکم رها شوی دستشان تنگ تر می شود. هی که داد می زنی خفه ام کردید آدم ها، محکم تر بیخ خِرَت را می چسبند. صورتشان را می گیری و توی چشم هایشان داد می زنی ولم کنید. آن ها عین مرده ها بهت خیره می شوند، با یک لبخند احمقانه روی لبشان. تو کم کم تسلیم می شوی. تنت می لرزد، می افتی زمین. آدم ها روی تنت لی لی می کنند. دهانت مزه ی خاک کف کفش می گیرد. تف می کنی. خون و گل و سنگ ریزه از دهانت میریزد بیرون. با خودت می گویی دیگر تمام شد. از گوشه چشمت یک قطره اشک میچکد ...


توی پرانتز ( خِر هم از آن واژه های اسمی ما شیرازی هاست به معنای یک جایی نزدیکی های گلو! )

چسبیده به اینجام!

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ
همین روزهاست که بار و بنه جمع کنم، بکَنَم، بروم گوشه ی کم سر و صدا تری. گوش هام، گوش هام عیب کرده آقای دکتر. تجویز کن که گیر بهانه های زندگی هم نمانم. که بگویم دکتر تشخیص داده. بی خیال این که تو چیزی نمی بینی. یک بار هم تو به من اعتماد کن. ببین، گوش میانی چرخ خورده توی حلزونی. کنار حلزونی هم یک وجب خاک سرد ریخته. بوی سگ می دهد لاکردار. بوق بوق بوق بوق ...

این قصه برای نخوابیدن است!

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

یک . درخت افرای خیابان ما

تبر تنه‌اش را نمی‌زد. دستت را که حلقه می‌کردی دور کمرش انگشت‌هات به هم نمی‌رسید بس که تنومند بود. ناز. طناز. به سن پیرمرد‌های چروک برداشته‌ی محل عمر از خدا گرفته بود. بلکم بیشتر. این اواخر از چهره‌اش معلوم بود رفتنی ست. چیز خورش کرده بودند. رنگش پریده بود. زرد و نحیف شده بود اما همچنان تنومند، ایستاده بود سینه به سینه‌ی فروشگاهِ تیزاریسِ خیابانِ سی متری سینما سعدی شیراز. صاحب فروشگاه آدم سرمایه داری ست. اقلش یک میلیارد سرمایه خوابانده توی فروشگاهش. پیغام پسغام فرستاده بود که دخلش را می‌آورد. بهش گفته بود تو که عددی نیستی. گفته بود برو پیرمرد. گفته بود شهر جای تو نیست. گفته بود تو مانع کسبی. گفته بود ...

دو . بر حیرتم بیفزود!

- خشکش کردن.
-چرا؟
- که بتونن بی سر و صدا دخلش رو بیارن.
- چرا؟
-جلوی تابلوی فروشگاه رو گرفته بود. باید قطع می‌شد.
-چرا؟
- شوتی؟ سر خوشی؟ چرا نداره دیگه، که فروشگاه بتونه پول در بیاره. پول. دنیا دنیای سرمایه ست. هر چیزی که جلوی سرمایه داری قد علم کنه کمرش رو می شکنن.
-چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...

سه . از اولش هم نبودی!

توی محل پیچیده بود که چیز خورش کرده‌اند. برگ هاش زرد شده بود. خشک. لاغر. خسته. سر صبحی بود که یک ماشین بالابر و یک خاور آمد روبروش ایستاد. یک مرد لاغر اندام رفت روی بالابر، اره برقی را روشن کرد و از سرش شروع کرد به بریدن. تکه تکه‌اش کرد. قطعه قطعه. انگار ارث پدرش را نه، خود پدرش را خورده بود! باید صدای اره برقی را هم به کابوس هام اضاف کنم. مثلاً پس زمینه‌ی خنده‌ی تو صدای اره برقی باشد و یک اتاق تاریک و صندلی چوبی وسط اتاق و تو که آهسته می گویی دوستت دارم!

چهار . بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

رگ های زمین کم کم دارند خشک می‌شوند. ربطی به تیزی آفتاب ندارد. ربطی و سن و سال خورشید ندارد. ربطی به لایه‌ی نازکِ ازون بالای سرمان هم ندارد. عصر، عصر بی حرمتی ست و حضرتش سنت‌هایی قرار داده بر ملکی که چند صباحی ما مهمانش هستیم؛ که اگر کفر کنی نعمتت را از کَفَت بیرون آوَرَد. من به خشک و تر این روزگار فکر می‌کنم. به سوختن پای نظامی که خون مخلوق خدا را چه زمین و چه حیوان و چه انسان، درون شیشه‌ی طمعش کرده و جرعه جرعه سر می‌کشد. من به مزرعه‌ی ملخ زده‌ی آخرتم فکر می‌کنم. به شهر و شهرنشینی، به ندیدن آسمان از میان ساختمان‌ها و دود ماشین‌ها، به این همه عجله، به سرعت 125 خیابان چمران از آینه بغل ماشین، به بازار، به مجتمع خرید، به ستاره و آفتاب و زیتون، قسم به زیتون ... من فکر می‌کنم به بی چارگی آدم های این عصر هیجان، عصر داد، عصر دود، عصر اضطراب، عصر خفه شو و زندگی‌ات را کن... کتاب‌های روی میزم را مرتب می‌کنم. چراغ اتاق را خاموش می‌کنم. خیره می‌شوم به سیاهی غلیظ کنج دیوار اتاق.

finding Nemo

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ
- هی صبر کن، کجا میری؟
- همه چیز تموم شد. ما دیر رسیدیم ...
- نه، تو نمی تونی ... صبر کن ... تو رو خدا نرو ... خواهش می کنم ... تا حالا هیچ وقت این قدر با یه ماهی نبودم ... و اگه تو بری ... اگه تو بری ... من با تو همه ی چیزا یادم می مونه ... راس می گم، ببین: P.sherman پلاک 42 ... 42 ... یادم می مونه، الان یادم میاد، می دونم، وقتی نگات می کنم حسش می کنم ... وقتی نگات می کنم انگار توی خونه م هستم، توی خونه م ... خواهش می کنم، من جدایی رو دوس ندارم، فراموشی رو دوس ندارم ...
- متأسفم "دوری"، باید برم ...

عنوان ندارد!

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ق.ظ

تقصیر این واژه های ساده ی سردرگم است که هیچ معادلی برای مرد پشت پنجره ی اتاق ندارند وقتی زل زده به چراغ زرد توی کوچه و سعی می کند تکه های ریز خاطراتش را لبخند بزند اما گاهی چیزی تا نزدیک پلکش را خیس می کند و بی هوا سر می خورد روی گونه اش و بین انبوه تارهای باری به هر جهتی صورتش گم می شود.