دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ق.ظ

اللهم، خدا جانم، عزیز دلم، فدات بشم، ان حال بینی و بینه الموت، الذی جعلته علی عبادک حتما مقضیا، فأخرجنی من قبری [از اینجا به بعد را حماسی بخوانید، سینه سپر کرده، حتا گاهی جا دارد با مشت بکوبید به قفسه ی سینه که صداش عالم را بردارد، حکماً اول به گوش حضرت صاحب می رسد] موءتزرا کفنی، شاهرا سیفی، مجرّدا قناتی، ملبیا دعوت الداعی فی الحاضر و البادی ... خب جان دل؟ خب حضرت دلبر؟ خب؟

.

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ق.ظ

فاصله ی جنون به قدر اشک هایی ست که صبح می ریزد و تو وصله اش می کنی به کربلا که قیمتی شود و خنده هایی که شب همه ی شهرک را پر می کند. 

پ.ن: حاصلش می شود یک لبخند محو و کمی کج کنج لب که احتمالا حالا حالاها پاک نمی شد.

توی پرانتز (هنوز هم دلم کوچک است، با یک غوره سردیش می شود و با یک مویز گرمیش. تو ببخش حضرت دلبر اگر به ناشکری گذشت به قدر نفسی حتا)

میشه بسّه؟!

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ب.ظ

وقتی من اشتهایی به خوردن ماست موسیر و کوفته و آبگوشت با نان تازه و سیب زمینی سرخ کرده نداشته باشم، یعنی حالم خیلی بد است، بفهم!

پ.ن: سطح دغدغه ی ما هم گیر کرده توی شکممان و ... لااله الا الله!


• احتمالا نظرات تأیید نشود، لااقل تا چندی!

دارم هوای گریه. خدایا، بهانه ای!

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۲۵ ب.ظ

نمی دانم آدمیزادها این طور وقت ها چه عکس العملی از خودشان نشان می دهند اما من همیشه ی این بیست و چند سال، تحت تأثیر عمیق ترین وقایع زندگی ام تنها سکوت کرده ام! عمر است که عین برق و باد می گذرد. زندگی ست که هی جدی تر و خشن تر می شود.

زندگی ما بچه های بعد از فوت امام گرچه گاهی خاکی بود و گاز نداشت و بوی نفت می داد و کوپنی بود و صف طولانی نان و حسرت کودکی قاطی اش کرده بودند اما آرام بود. یک آرامش خفه کننده. نه جنگ را درک کرده بود نه اتفاقات منطقه و جهان کفر و حق را این قدر قابل لمس روبروی هم قرار داده بود. ما بچه های از نیمه ی شصت به این طرف یک جورِ بی رحمانه ای آرام بودیم. خانواده ی ایران، حالا، بعد از فتنه های اوایل انقلاب و مدرسه ی جنگ، خسته از این مسیر تازه شروع شده، نشست به عیش از وصال. مرد می گفت وصال تازه اول حرکت است. نه این که در حرکت عیش نباشد اما هدفِ وصال، نشستن و به بوسه زندگی گذراندن و خور و خواب و کسب روزی برای ادامه ی این چرخه نیست. مرد می گفت زوجی اختیار کردی، فکرت نرود سمت این که خودت را وسیله ی رفاه او قرار دهی و او را وسیله ی رفاه خود تجسم کنی. زندگی هدفش رفاه نیست، کمال است که اصلا گاهی رفاه در جهت عکس کمال قرار می گیرد و پاری وقتی هم جهت. مرد می گفت من می گویم ازدواج، تو بخوان انقلاب، تو بخوان انتخابات، تو بخوان کار و کسب درآمد، تو اصلا بخوان خود زندگی با همه ی چاله چوله هاش.

دارم بزرگ می شوم. عمر است که عین برق و باد می گذرد. زندگی ست که هی جدی تر و خشن تر می شود. دنیاست که هی بیشتر، هی بلندتر و هی مظلومانه تر فریاد می زند و من، عادت کرده ام به آرام بودن. کوچه های شهر دارد رنگ شهادت می گیرد. دیروز یکی می گفت دارم میروم که انتقام سیلی زهرا بگیرم و امروز پیکر بدون سرش برگشت. شیخ را گردن زده اند. تیغ برداشته اند و عربده می کشند. زالو انداخته اند به خون بشریت. از زیر خاکستر آتش زبانه کشیده. جنگ پنهان نظام سرمایه داری دارد آشکار می شود. دنیا را آب برداشته و من را خواب. نمی دانم آدمیزادها این طور وقت ها چه عکس العملی از خودشان نشان می دهند اما من همیشه ی این بیست و چند سال، تحت تأثیر عمیق ترین وقایع زندگی ام تنها سکوت کرده ام! همین؟ سکوت؟

معلق!

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ

این که سوالی نمی پرسم برای خاطر این است که از جواب می ترسم! همیشه برایم روشن شدن واقعیت تلخ و ترسناک بوده. تو انگار کن ایستاده ای آستانه ی درب یک اتاق تاریک و دستت را روی کلید برق نگه داشته ای. انگشتت را تکان نمی دهی از ترس اینکه مبادا صحنه ای که می بینی باب میلت نباشد.

لولو!

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۴ ب.ظ

اگه دوباره حرف زشت بزنی میگم خانم دکتر بیادا!

شاخص درآمد خانوار ایرانی

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

زیر خط بخیه ی چانه. بالای خط بخیه ی چانه.

پ.ن: روحانی مچکریم!

.

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ب.ظ

خدایا! خیریت ما را در این خریت ما قرار بده! آمین!


پ.ن: به تشدیدِ یای خریت!

الدنیا دار بلاء و منزل بلغه!

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ب.ظ

سرتون رو درد نیارم، خلاصه اینکه آخرش نشد که نشد!


پ.ن: خیلی طولانی بود! همون تهش که مهم بود رو نوشتم. باقیش ناله ی بی خوده!

چیزهایی که ته نشین می شود!

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۶ ب.ظ

یک وقت هایی از این زندگی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. گاهی چای دم می کنم، پنجره ی اتاقم را باز می گذارم که باد بیاید همراه پرده ی یاسی اتاق برقصد و لم می دهم روی کاناپه و خیره می شوم به سکانس های فراموش نشدنی زندگی ام. سکانس های وحشی. سکانس های عمیق. سکانس های آبی کاربونی که جاش می ماند، که می چسبد لاکردار. که خطوطش، نامفهوم و خسته نشسته به جان زندگی ام و هر بار یک احساس اثیری تازه برایم می سازد. حالا بیست و چند ساله ام. چند روز پیش تولدم بود. آینه قدی اتاق می گوید سه تا نخ روی شقیقه ام به قرینه ی چپ و راست سرم سفید شده. جوانی دارد شیهه می کشد. رم کرده. بیست و چند سال زمان خوبی ست برای جمع کردن این همه زندگی. یک آرشیو بی نظیر! از بعضی سکانس ها سال ها می گذرد و از بعضی روزها. می دانی؟ خوب که بماند عین سرکه ی هفت ساله می شود. می سوزاند و می کشد تا پایین. ربطی به شیرینی و تلخی اش ندارد. انگور هم باشد، خوب که بماند، اشکت را در می آورد بدمصّب. اشکم در آمده. خوبیت ندارد مرد بگوید اشکش درآمده. تو این پاره ی جمله را نشنیده بگیر...
هوا سرد است. خوب خودت را بپوشان!