قسم جلاله!
آدم ها خودشان را پشت حرف هایشان پنهان می کنند. همه ی خودشان را به غیر از چشم ها.
پ.ن: به برق چشم هام قسم، دوستت دارم!
آدم ها خودشان را پشت حرف هایشان پنهان می کنند. همه ی خودشان را به غیر از چشم ها.
پ.ن: به برق چشم هام قسم، دوستت دارم!
زندگی یک آپشن بزرگ کم دارد. یک شیشه ی مربایی که برداری حال خوبه هایت را بریزی توش و روی سرش پارچه ی گل دار بکشی تا خوب چفت شود.
- نمی ترسی؟
+ نه! از چی باید بترسم؟!
- از این که نمی ترسی!
پ.ن: ترس داره والله
نشسته ای رو به روم و خیره شده ای به چشم هام که یعنی حرفم را پس بگیرم! من لجبازم. سر حرف خودم هستم. گفته بودم پاییز که تمام شد می روم. بار و بنه جمع کرده بودم حتا. به قدر یک کف دست حلوای خرما، یک دست لباس گرم و هفت هشت قطره از عطر یاس بیست و چهار که به چه بدبختی گشتم اصلش را پیدا کردم و برایت از مشهد سوغات آوردم. یادت هست؟ گفتی من خودم یاسم. زدی سر پوزم! خندیدم. گفتم برگ سبزی ست تحفه ی درویش. ناز کردی که زیره به کرمان میبری آقا ... هعی ... روزگار است که عین برق چشم هات که نفهمیدم کی و چطور دیوانه ام کرد می گذرد و نمی فهمم کی و چطور این همه سال گذشت و گذشت. گفته بودم پاییز که تمام شد می روم. گفته بودم ولی انگار تو باز هم باورت نشده بود. مثل همه ی وقت هایی که می گفتم نباشی دق می کنم و تو نبودی و من دق کرده بودم. مثل وقتی که حاج خانم گفت به پای هم پیر شوید و من گفتم بیا به پای هم پیر شویم و تو فکر کردی پیر شدن یعنی سفید کردن مو و چروک کردن زیر چشم و ترسیدی از این همه سال نیامده و ندیده و گفتی قبول نیست و زدی زیر بازی و به خیالت فقط بازی بوده. من صبور روزهای نیامده بودم، تو نگران روزهای رفته...
داشتم از پیچ خیابان اول می گذشتم که فکرش به سرم زد. چنار کنار خیابان را که دیدم گفتم وقتی همه ی برگ هایش زرد شد می روم. بیشتر بهش نگاه کردم. دیدم چند تا برگ زرد و نارنجی دارد. ترسیدم. همان موقع گفتم نه، نه، از اول. بعد تمرکز کردم و گفتم همه ی برگ هایش که افتاد می روم. دیروز آخرین برگش هم افتاد. باید بروم. نروم به قانون طبیعت بر می خود. تو همیشه فکر می کردی این ها خرافات است و من با چه هیجانی سعی داشتم به تو ثابت کنم خرافات نیست و آدم باید پای قرارهایش بایستد. حتا اگر قرار با یک چنار و برگ هایش باشد. حتا اگر قرار و مدار با موهای سرش باشد. گفته بودم بیا به پای هم پیر شویم. چقدر هم عشوه آمدی اما سر آخر قبول کردی. دستت را که گرفتم سرد بود. می لرزید. خوشم آمد. گفتم بیا قرار بگذاریم. گفتی نشنیده قبول. داغ بودی. دستت را که گرفتم داغ شدی. گفتم دست های من گرم است و دست های تو سرد. هر وقت دست های تو گرم شد و دست های من سرد یعنی وقت رفتن است. قبول؟ نباید قبول می کردی. به خیالت از این قرار و مدارهای بچه مزلف هاست. من پای قرارم می ایستم. حتا اگر خریت باشد. این را وقتی بهت گفتم که خانم جان فوت کرده بود و من سه شبانه روز از کنار قبرش تکان نخوردم. تو سه ساعت بیشتر دوام نیاوردی. به اصرار من رفتی. شب اول توی چشم هات اشک بود. شب دوم یک چیز سرد خاکستری و شب سوم توی چشم هات خون دویده بود. عصبانی شده بودی. گفتی لااقل بیا آبی به تنت بزن و برگرد. گفتم همچین قراری نداشتیم. گفتی گور بابای قرار و مدار. بهم برخورد. من اگر بودم به توی سه روز معتکف شده کنار قبر مادرت نمی گفتم گور بابای قرار و مدار. گفتی ببخشید. گفتم من پای قرارم می ایستم. حتا اگر خریت باشد. آمدی توی بغلم رها شدی. بی خیال خاک سرد گور که می نشست روی چادر سیاهت...
آمده ای توی بغلم رها شده ای. بی خیال خاک سرد گور که می نشیند روی چادر سیاهت. لبخند می زنم. تو اما گریه امانت نمی دهد. دست می کشی به حروف تراشیده شده، به گودی "ر" به نقطه ی "ض" به قامت خراشیده ی الف. دست هات گرم است!
نه، نه، برای این فکرها وقت نداری. دست دلت را بگیر، ببندش قد سینه ات که بی خودی بی تاب نشود و راست شکمش را نگیرد و نرود آن دورتر ها. دل است، زبان نفهم، لاابالی. حکما تا امروز رهاش کرده بودی که بی تربیت شده. بیخ خِرش را بگیر بچسبانش به دیوار و محکم توی صورتش بگو بس کن. عیب ندارد اگر گریه اش هم بگیرد. دل نازک نارنجی الان هم تنگ و گشاد نشود فردا وسط معرکه کار دستت می دهد. همین حالا بگیر بکوبش زمین شیره اش در بیاید. بشکند هزار تکه شود هر تکه هزار ترک. گریه کن مرد. برای دل خودت اشک بریز بلکم خدا رحمش گرفت.
پ.ن:
یک روزی کبریت می زنم تمام این کلمات سر به هوا را خاکستر می کنم، می سپارم باد که راست شکمش را بگیرد و برود هر کجای این عالم که خواست تنگ و گشاد شود.
بدی وبلاگ شخصی با اسم واقعی این است که احتمالا هر کسی که می شناسدت میتواند به راحتی اسمت را سرچ کند و بیاید ببیند مثلا امروز که هر کاری کرد نخندیدی چه مرگت بوده!
خوبی وبلاگ شخصی با اسم واقعی این است که احتمالا هر کسی که می شناسدت میتواند به راحتی اسمت را سرچ کند و بیاید ببیند مثلا امروز که هر کاری کرد نخندیدی چه مرگت بوده!
پ.ن:
به قدر تفاوت بین همین خوبی و بدی آشفته ام، نگرانم، گیجم. مخیل مانده میان خواسته ناخواسته ای که آخرش هم نمیفهمم نعمتت بود یا نقمتت. فرقش همین عین است که بگیری، گردش کنی، دوتا نقطه بگذاری بالاش و خلاص. به خودت قسم ناشکری نمیکنم. از خودم شاکیم. از خود کوچکم. بغل باز کن حضرت دلبر. راضی نشو این ته مایه دلتنگی را حرام سوز سرد شیراز کنم.
اللهم، خدا جانم، عزیز دلم، فدات بشم، ان حال بینی و بینه الموت، الذی جعلته علی عبادک حتما مقضیا، فأخرجنی من قبری [از اینجا به بعد را حماسی بخوانید، سینه سپر کرده، حتا گاهی جا دارد با مشت بکوبید به قفسه ی سینه که صداش عالم را بردارد، حکماً اول به گوش حضرت صاحب می رسد] موءتزرا کفنی، شاهرا سیفی، مجرّدا قناتی، ملبیا دعوت الداعی فی الحاضر و البادی ... خب جان دل؟ خب حضرت دلبر؟ خب؟
فاصله ی جنون به قدر اشک هایی ست که صبح می ریزد و تو وصله اش می کنی به کربلا که قیمتی شود و خنده هایی که شب همه ی شهرک را پر می کند.
پ.ن: حاصلش می شود یک لبخند محو و کمی کج کنج لب که احتمالا حالا حالاها پاک نمی شد.
توی پرانتز (هنوز هم دلم کوچک است، با یک غوره سردیش می شود و با یک مویز گرمیش. تو ببخش حضرت دلبر اگر به ناشکری گذشت به قدر نفسی حتا)
وقتی من اشتهایی به خوردن ماست موسیر و کوفته و آبگوشت با نان تازه و سیب زمینی سرخ کرده نداشته باشم، یعنی حالم خیلی بد است، بفهم!
پ.ن: سطح دغدغه ی ما هم گیر کرده توی شکممان و ... لااله الا الله!
• احتمالا نظرات تأیید نشود، لااقل تا چندی!
نمی دانم آدمیزادها این طور وقت ها چه عکس العملی از خودشان نشان می دهند اما من همیشه ی این بیست و چند سال، تحت تأثیر عمیق ترین وقایع زندگی ام تنها سکوت کرده ام! عمر است که عین برق و باد می گذرد. زندگی ست که هی جدی تر و خشن تر می شود.
زندگی ما بچه های بعد از فوت امام گرچه گاهی خاکی بود و گاز نداشت و بوی نفت می داد و کوپنی بود و صف طولانی نان و حسرت کودکی قاطی اش کرده بودند اما آرام بود. یک آرامش خفه کننده. نه جنگ را درک کرده بود نه اتفاقات منطقه و جهان کفر و حق را این قدر قابل لمس روبروی هم قرار داده بود. ما بچه های از نیمه ی شصت به این طرف یک جورِ بی رحمانه ای آرام بودیم. خانواده ی ایران، حالا، بعد از فتنه های اوایل انقلاب و مدرسه ی جنگ، خسته از این مسیر تازه شروع شده، نشست به عیش از وصال. مرد می گفت وصال تازه اول حرکت است. نه این که در حرکت عیش نباشد اما هدفِ وصال، نشستن و به بوسه زندگی گذراندن و خور و خواب و کسب روزی برای ادامه ی این چرخه نیست. مرد می گفت زوجی اختیار کردی، فکرت نرود سمت این که خودت را وسیله ی رفاه او قرار دهی و او را وسیله ی رفاه خود تجسم کنی. زندگی هدفش رفاه نیست، کمال است که اصلا گاهی رفاه در جهت عکس کمال قرار می گیرد و پاری وقتی هم جهت. مرد می گفت من می گویم ازدواج، تو بخوان انقلاب، تو بخوان انتخابات، تو بخوان کار و کسب درآمد، تو اصلا بخوان خود زندگی با همه ی چاله چوله هاش.
دارم بزرگ می شوم. عمر است که عین برق و باد می گذرد. زندگی ست که هی جدی تر و خشن تر می شود. دنیاست که هی بیشتر، هی بلندتر و هی مظلومانه تر فریاد می زند و من، عادت کرده ام به آرام بودن. کوچه های شهر دارد رنگ شهادت می گیرد. دیروز یکی می گفت دارم میروم که انتقام سیلی زهرا بگیرم و امروز پیکر بدون سرش برگشت. شیخ را گردن زده اند. تیغ برداشته اند و عربده می کشند. زالو انداخته اند به خون بشریت. از زیر خاکستر آتش زبانه کشیده. جنگ پنهان نظام سرمایه داری دارد آشکار می شود. دنیا را آب برداشته و من را خواب. نمی دانم آدمیزادها این طور وقت ها چه عکس العملی از خودشان نشان می دهند
اما من همیشه ی این بیست و چند سال، تحت تأثیر عمیق ترین وقایع زندگی ام
تنها سکوت کرده ام! همین؟ سکوت؟