عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
مادرم وقتی توی قنوت گریه می کند و اشکش می چکد کف دستش، خانه را بوی مطبوع خاکِ باران خورده پر می کند. ریه ی آدم جلا می گیرد. گاهی وقتی امتحان کنید. بریزید کف دستتان اشک ها را، بکشید به صورتتان، بعد عمیق نفس بکشید ...
مادرم وقتی توی قنوت گریه می کند و اشکش می چکد کف دستش، خانه را بوی مطبوع خاکِ باران خورده پر می کند. ریه ی آدم جلا می گیرد. گاهی وقتی امتحان کنید. بریزید کف دستتان اشک ها را، بکشید به صورتتان، بعد عمیق نفس بکشید ...
هر از چندی می آیم، نگاهی به سر و شکل کتابفروشی می کنم، با محمد تلگرافی حرف می زنم، خوش و بش می کنم، حالی عوض می کنم و می روم. انگار نه انگار که از اولش هم قرار بود این کار را با هم راه بیندازیم. انگار نه انگار که وقتی محمد گفت "بیا کتابفروشی بزنیم" گفتم "هستم رفیق، تا تهش." محمد از این هی امروز و فردا شاکی ست. حرفی نمی زند. پاری وقتی فقط می گوید "کم می آورم ها، نیایی کم می آورم رضا." من هم می گویم "می آیم. تو برو من بهت می رسم."
قبل از اینکه انگشت کوچیکه بشکند رفتم بهش سر زدم. کتاب جدید آورده بود. همان بین کتاب ها مشغول صحبت شدیم. گفت: "یه کار بکن توی این کتابفروشی، من دارم دلسرد میشما." نگاهش کردم. بی راه نمی گفت. ذوق آن اول های کار، شده بود خستگی و خاکِ کتاب که بدجوری می چسبد به حلقِ آدم. گفتم: "نشو، میرسم بهت." آه کشید. نفسش بوی خاکِ کتاب می داد. همین طوری که سرش پایین بود گفت: "تنهایی حال نمیده چیزی رو که قراره دو تایی باشه ادامه بدی ..." گفتم آخ! ... سکوت شد. نه او چیزی گفت، نه من گریه کردم!
+ ببین داشتم فکر می کردم وقتی می خوابیم اگه وارد یه دنیای دیگه می شدیم چه کیفی داشت. نه؟
_ اینطوری دیگه هیچ وقت نمی خوابیدیم! خسته می شدیم که! یعنی تا خسته می شدیم تو این زندگی و چشمامون به هم می رفت، باید دوباره خسته می شدیم تو اون زندگی!
+ آره، ولی فرصت داشتیم دو بار زندگی کنیم.
_ بعد اون وقت خدا به کدوم یکی مون جایزه می داد کدوم یکی مون رو محاکمه می کرد؟ میانگین می گرفت؟ استغفرلله، بگیر بخواب
+ من اگه می تونستم توی یه دنیای دیگه هم باشم ...
_ چی شد؟ چرا ساکت شدی؟
+ هیچی ...
_ بعد اگه یه نفر خودش رو می کشت چی می شد؟ دیگه هیچ وقت نمی تونست بخوابه؟ یه جونه می شد؟
+ همه می خوابیدن اون بیچاره نگاهشون می کرد.
_ کسی که یه بار خودش رو کشته می تونه دوبار هم خودش رو بکشه. خصوصا اگه همه بخوابن و اون بیچاره مجبور باشه نگاهشون کنه. راستی قتل چی؟ اگه یه نفر یه نفر دیگه رو بکشه چی؟
+ میره اون دنیا به رفیقاش می گه پدرسگ بد جوری منو کشت. شایدم بگرده یه نفرو اجیر کنه، بخوابه بره اون قاتله رو بکشه.
_ مگه فقط دو تا دنیاست؟ من فکر کردم به تعداد آدمای دنیا، دنیاست!
+ هر کی یه دنیای مخصوص خودش؟ اوهوم، شاید ...
_ چرا ساکت شدی؟
+ هیچی
_ ولی اون جوری دیگه خیلی خر تو خر می شد. فکر کن بعد از مدت ها یه نفر میومد کشف می کرد فقط دو تا دنیاست و اونی که فکر می کنید دنیای خودتونه دنیای خودتون نیست و شما وقتی می خوابید فراموشی می گیرید و بیاید این دارو رو بخورید که فراموشی نگیرید.
+ اون وقت یا قاتلا دوباره راه میفتادن مقتولا رو بکشن یا برعکس. اونجوری که بشر منقرض می شد. اصلا این قصه ی قتل از کجا اومد؟ من داشتم به چیزای خیلی قشنگ تری فکر می کردم...
_ به چی مثلا؟ بگیر بخواب دیوونه فردا هزار تا کار داریم. راستی چی می خواستی بگی اون اولا؟ اصلا برا چی این قصه رو شروع کردی؟
+ هیچی. شب بخیر
_ شب بخیر عزیزم
دو هفته پیش انگشتِ کوچکِ پایِ راستم شکست و پایم تا یک وجب بالای مچ رفت توی گچ، تا من یاد بگیرم:
1- سلامتی امانت خداست، باید امانت دار بود.
2- گاهی برای خدا باید نشست و پای راست را انداخت روی پای چپ و کمپوت آناناس نوش جان کرد تا استخوان ها زودتر جوش بخورند.
3- نشستن و هیچ کاری نکردن سخت ترین کار دنیاست!
پی نوشت:
1- حضرت حق! شکرت برای انگشت کوچک پاهایم، برای انگشت کوچک دست هایم، برای ناخن هایم، برای بزاق دهانم، برای دندان های هفت و هشت، برای لاله ی گوشم، برای مژه ی چشمم ... حضرت حق! شکرت برای نعمت های بزرگی که منِ کوچک، کوچک می بینمشان.
2- دو هفته ی دیگر هدیه ی خدا به بنده ی کمترینش بود برای مرور خودش، برای مرور درس هایی که باید بگیرد و احتمالا نگرفته. امروز، بعد از دو هفته، سر خوشِ خیالِ رها شدنِ بند از پایم، رفتم پیش پزشک و عکس را نشان دادم و جناب فرمودند پنجاه درصد بیشتر جوش نخورده و برو تا دو هفته ی دیگر!
3- اللهم اشف کل مریض علی الخصوص مریض مورد نظر، که انگشت شکسته ی پای راستش، کوچک ترین، بی ارزش ترین و ساده ترین مرض اوست!
حالی اگر داشتید اینجا هم نفسی بکشید. یکی از رفقاست. هم خودش هم اخویش دست به قلم و خوش نویسند! من که همیشه ذوق مرگ می شدم از ظرافت کلام و نگاهشان. خیال نوشتن توی این مجازی بی در و پیکر اما تازه به سرشان زده. همیشه منتظر چنین روزی بودم. خوش آمد می گویم به عزیز دلم سید علی آقایِ ... می گوید اسم فامیل بازی می کنی مومن؟ می گویم خب چه عیب دارد؟ می گوید بی خیال فامیل شو، فامیل ما بنی حوّاست...
من عادت به تعریف بی خود ندارم. تعریفی ست ولی اینجا:
davidan.blogfa.com
گره انداختهام به ابروهام. بی دلیل. میآیی انگشت میگذاری و گره گره باز
میکنی اخمهام را. بعد کنار لبم را میگیری و میکشی تا وسط صورتم. انگشتت
را که بر میداری عین احمقها شدهام، خندهات میگیرد از لبخندی که با
انگشتهات روی صورتم ساختهای. خندهام می گیرد از خندهات. میخندیم. بیخیال و رها. من وسطِ خنده، خیره میشوم به چشمهای سیاهت. تو وسطِ خنده، ناز
میاندازی به ابروهایت. یکی در میان بالا و پایینشان میبری. کاری که من
بلد نیستم. کاری که تو خوب بلدی. من به این فکر میکنم که چم بود؟ چرا
ناراحت بودم؟ چی شد که خوشحال شدم؟ تو به این فکر میکنی که مردها عین بچهها لوسند. بعد توی دلت ریز ریز میخندی. عمیق نفس میکشم و میگذارم بوی
موهات همهی ریهام را پر کند. آهسته میگویی آرام شدی؟ میگویم بله بانو.
لبخند میزنی. انگار که از یک مأموریت حساس خلاص شده باشی ...
سرد و
خاکستری نشسته بودم گوشهی زندگی و خودم را با عقل ناقصم سرگرم کرده بودم
که با خنده آمدی و یک تکه دل تعارفم کردی. با بیمیلی گرفتم ازت. زورکی
لبخند زدم. فهمیدی. به روی خودت نیاوردی. دوباره خندیدی و این بار صدای
خندهات همهی زندگیام را پر کرد. سرخ و زرد و آبی و صورتی برداشتی همهی
ساعتهایم را رنگی رنگی کردی. کنار ثانیههای خستهام نشستی و شکلک
درآوردی. تو سادهای. نجیبی. عین آب. عین نسیم. عین درخت چنار. تو سادهای
عین صبحهای زود. عین نیمههای شب. عین صدای خُروپُف مادربزرگها. تو سادهای، زلالی، سفیدی ... عین خدا ... عین خدا که خیلی دوستش دارم :)
پ.ن:
یک:
به اندازهی قامتم لباسی دوخته از جنس حریرِ لطیفِ آرامش. ناتوانم از شکر
این همه نعمتش به بندهی نمک به حرامی که منم. ناتوانم و پر از خجالت.
دو: پر از حرفم از این روزها، پر از کلمهام و میدانم روزی تمام این کلمات بیرون میریزند.
سه:
ازدواج کردهام :) چند ماهی میشود. چند روز دیگر عقد دائم و چند ماه دیگر
عروسی و چند سال دیگر زندگی؟ خدایا، ختم عمر بیبرکت ما را، به اتفاق، ختم
به شهادت بفرما.
چهار: دعا. دعا. دعا. فی المجلس یک صلوات با اخلاص.
پنج:
باران میبارید. نم نم. زیر سایهی شاهچراغ محرم شدیم. قرآن باز کردم.
صفحه ی 313 آمد. گفت بار دیگر به تو لطف کردیم. بغضم ترکید. های های. آدمها چپ چپ نگاه میکردند.
شش: ازدواج کنید. گیر بهانه نباشید. دنبال
هم سر و سفر خوب باشید اما گیر بهانه نباشید. هدف های بزرگتری هست. بهانههای عظیمتری هست برای نادیده گرفتن کج و راستی که تصور میکنید طرف
مقابلتان دارد و هیچوقت انصاف نمیدهید که خودتان بیش از او کجید و صاف
کاری نیاز دارید. انصاف داشته باشید. توکل کنید و ازدواج کنید.
هفت: حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست / که آشنا سخن آشنا نگه دارد ... علی مددی