دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دو هفته پیش انگشتِ کوچکِ پایِ راستم شکست و پایم تا یک وجب بالای مچ رفت توی گچ، تا من یاد بگیرم:
1- سلامتی امانت خداست، باید امانت دار بود.

2- گاهی برای خدا باید نشست و پای راست را انداخت روی پای چپ و کمپوت آناناس نوش جان کرد تا استخوان ها زودتر جوش بخورند.

3- نشستن و هیچ کاری نکردن سخت ترین کار دنیاست!

پی نوشت:

1- حضرت حق! شکرت برای انگشت کوچک پاهایم، برای انگشت کوچک دست هایم، برای ناخن هایم، برای بزاق دهانم، برای دندان های هفت و هشت، برای لاله ی گوشم، برای مژه ی چشمم ... حضرت حق! شکرت برای نعمت های بزرگی که منِ کوچک، کوچک می بینمشان.

2- دو هفته ی دیگر هدیه ی خدا به بنده ی کمترینش بود برای مرور خودش، برای مرور درس هایی که باید بگیرد و احتمالا نگرفته. امروز، بعد از دو هفته، سر خوشِ خیالِ رها شدنِ بند از پایم، رفتم پیش پزشک و عکس را نشان دادم و جناب فرمودند پنجاه درصد بیشتر جوش نخورده و برو تا دو هفته ی دیگر!

3- اللهم اشف کل مریض علی الخصوص مریض مورد نظر، که انگشت شکسته ی پای راستش، کوچک ترین، بی ارزش ترین و ساده ترین مرض اوست!


نقطه

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ب.ظ

وقتی خوب بودن این همه راحته چرا خوب نیستی لعنتی؟!

به تاخت!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

حالی اگر داشتید اینجا هم نفسی بکشید. یکی از رفقاست. هم خودش هم اخویش دست به قلم و خوش نویسند! من که همیشه ذوق مرگ می شدم از ظرافت کلام و نگاهشان. خیال نوشتن توی این مجازی بی در و پیکر اما تازه به سرشان زده. همیشه منتظر چنین روزی بودم. خوش آمد می گویم به عزیز دلم سید علی آقایِ ... می گوید اسم فامیل بازی می کنی مومن؟ می گویم خب چه عیب دارد؟ می گوید بی خیال فامیل شو، فامیل ما بنی حوّاست...

من عادت به تعریف بی خود ندارم. تعریفی ست ولی اینجا:

davidan.blogfa.com

نرسیده به بهار، همان وقت و بی وقتِ اسفند، ته مانده ی تفاله های زمستان، خواب عجیبی دیدم. بهار بود به شمایل طفلی یکی دو ساله، موفرفری، به غایت دلبر. من کمرم تایِ عمر برداشته بود، هلالیِ روزگار، سپید موی، به غایت خسته. طفلک می خندید. صدای خنده ای که توی بیداری دل می بَرَد از فرزند آدم، آنجا زَهره می بُرد. رعشه افتاده بود به جانم که بیدار شدم. تعبیر کردم به این که بهار امسال به کمال زیباست اما مرا نه محو زیبایی اش می کند نه طراوت و تازگی اش. تعبیر کردم به رفتن. اما با آن خنده ی برهنه ی تیز که تا عمق استخوان سرما می انداخت، نمی دانستم چه کار کنم؟ نمی داستم چه تعبیری دارد ...
حالا بهار یک ماه و نیمه شده. به غایت دلبر. و مقدر است پس زمینه ی این روزهایم خنده ی تیز روزگار باشد، خنده ی دلبرانه ای که رعشه انداخته به جانم. من اما دلم به رفتن است و هی خدا خدا خدا می کنم گوشه ی نخیِ دلم گیر نکند به تکه های ریز این دنیای دون. هی خدا خدا خدا می کنم نکند دلم نخ کش شود. حالا بیشتر خم می شوم. تا می اندازم به کمرم، مظلوم نمایی می کنم روبروی ذات اقدسش بلکم رحم کند، مرا از دنیا و دنیا را از من بستاند.

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ق.ظ

گره انداخته‌ام به ابروهام. بی دلیل. می‌آیی انگشت می‌گذاری و گره گره باز می‌کنی اخم‌هام را. بعد کنار لبم را می‌گیری و می‌کشی تا وسط صورتم. انگشتت را که بر می‌داری عین احمق‌ها شده‌ام، خنده‌ات می‌گیرد از لبخندی که با انگشت‌هات روی صورتم ساخته‌ای. خنده‌ام می گیرد از خنده‌ات. می‌خندیم. بی‌خیال و رها. من وسطِ خنده، خیره می‌شوم به چشم‌های سیاه‌ت. تو وسطِ خنده، ناز می‌اندازی به ابروهایت. یکی در میان بالا و پایینشان می‌بری. کاری که من بلد نیستم. کاری که تو خوب بلدی. من به این فکر می‌کنم که چم بود؟ چرا ناراحت بودم؟ چی شد که خوشحال شدم؟ تو به این فکر می‌کنی که مردها عین بچه‌ها لوسند. بعد توی دلت ریز ریز می‌خندی. عمیق نفس می‌کشم و می‌گذارم بوی موهات همه‌ی ریه‌ام را پر کند. آهسته می‌گویی آرام شدی؟ می‌گویم بله بانو. لبخند می‌زنی. انگار که از یک مأموریت حساس خلاص شده باشی ...

سرد و خاکستری نشسته بودم گوشه‌ی زندگی و خودم را با عقل ناقصم سرگرم کرده بودم که با خنده آمدی و یک تکه دل تعارفم کردی. با بی‌میلی گرفتم ازت. زورکی لبخند زدم. فهمیدی. به روی خودت نیاوردی. دوباره خندیدی و این بار صدای خنده‌ات همه‌ی زندگی‌ام را پر کرد. سرخ و زرد و آبی و صورتی برداشتی همه‌ی ساعت‌هایم را رنگی رنگی کردی. کنار ثانیه‌های خسته‌ام نشستی و شکلک درآوردی. تو ساده‌ای. نجیبی. عین آب. عین نسیم. عین درخت چنار. تو ساده‌ای عین صبح‌های زود. عین نیمه‌های شب. عین صدای خُروپُف مادربزرگ‌ها. تو ساده‌ای، زلالی، سفیدی ... عین خدا ... عین خدا که خیلی دوستش دارم :)

پ.ن:

یک: به اندازه‌ی قامتم لباسی دوخته از جنس حریرِ لطیفِ آرامش. ناتوانم از شکر این همه نعمتش به بنده‌ی نمک به حرامی که منم. ناتوانم و پر از خجالت.

دو: پر از حرفم از این روزها، پر از کلمه‌ام و می‌دانم روزی تمام این کلمات بیرون می‌ریزند.

سه: ازدواج کرده‌ام :) چند ماهی می‌شود. چند روز دیگر عقد دائم و چند ماه دیگر عروسی و چند سال دیگر زندگی؟ خدایا، ختم عمر بی‌برکت ما را، به اتفاق، ختم به شهادت بفرما.

چهار: دعا. دعا. دعا. فی المجلس یک صلوات با اخلاص.

پنج: باران می‌بارید. نم نم. زیر سایه‌ی شاهچراغ محرم شدیم. قرآن باز کردم. صفحه ی 313 آمد. گفت بار دیگر به تو لطف کردیم. بغضم ترکید. های های. آدم‌ها چپ چپ نگاه می‌کردند.

شش: ازدواج کنید. گیر بهانه نباشید. دنبال هم سر و سفر خوب باشید اما گیر بهانه نباشید. هدف های بزرگ‌تری هست. بهانه‌های عظیم‌تری هست برای نادیده گرفتن کج و راستی که تصور می‌کنید طرف مقابلتان دارد و هیچ‌وقت انصاف نمی‌دهید که خودتان بیش از او کجید و صاف کاری نیاز دارید. انصاف داشته باشید. توکل کنید و ازدواج کنید.

هفت: حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست / که آشنا سخن آشنا نگه دارد ... علی مددی

هالک مُرد!

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۴۷ ب.ظ
گوشت بود. اندازه ی یک بند انگشت. چشم هاش باز نمی شد. مادرش از لانه انداخته بودش بیرون. تحویلش هم نمی گرفت. برداشتیم و خودمان بزرگش کردیم. دانه های ارزن را می ریختیم کف سینی و با ته لیوان استیل آرام می کشیدیم بهش که پوست نازک روی دانه ها کنده شود. دانه های بدون پوست را جمع می کردیم توی یک استکان. کمی آب بهش اضاف می کردیم و بعد دانه دانه با دست خودمان ارزن می گذاشتیم دهانش. آن موقع آبجی ها هنوز نرفته بودند خانه ی بخت. محمد حسین به دنیا نیامده بود. محمد مهدی به دنیا نیامده بود. علیرضا به دنیا نیامده بود. راستی، مرغ عشق مگر چند سال عمر می کند؟

هشت سالِ پیش، یکی به جمع خانواده ی شلوغ ما اضاف شد. کم کم پر درآورد. نمی شد حدس زد چه رنگی ست. بالغ که شد فهمیدیم غالب بدنش سبز است. با رگه های مشکی و کمی هم آبی کاربنی کنار نوکش. دختر بود و حسابی هم بغلی شده بود. روی شانه ی ما جاش بود. گرسنه که می شد گردنمان را نوک می زد و می فهمیدیم گرسنه ست. وقتی می خواست دوش بگیرد می رفت روی شانه ی مادر که توی آشپزخانه بود و خودش را می کشید سمت شیر آب. با هیچ نری جفت نمی خورد. از مرغ عشق ها می ترسید. از آدم های غریبه هم می ترسید. فکر می کرد آدم است. کم کم پرواز کردن یادش رفت. با خودش می گفت اگر آدم ها نمی توانند پرواز کنند خب لابد او هم نمی تواند. همین باعث شد بیشتر به ما نیازمند شود و احساس می کنم بدش هم نمی آمد از این اتفاق.

بار اول که مریض شد دلیلش را نفهمیدیم. رفته بودیم خارج از شهر و یکی دو روز بعد که آمدیم دیدیم پرهایش را پف داده و گلویش بزرگ شده و غذا نمی خورد و اگر هم بخورد بالا می آورد. اخوی بردش دامپزشکی. منشی ازش پرسیده بود اسم حیوانت چیست و حمید آقا بدون اینکه فکر کند گفته بود هالک! منشی ذوق کرده بود از اسم هالک برای یک مرغ عشق سبز. حمید آقا با هالک و دو تا شیشه مولتی ویتامین برگشته بود خانه. یک ی دو روز بعد خوب شد. بار دوم و سومی که این اتفاق افتاد فهمیدیم هالک چرا مریض می شود. تنهایی!

حیوان لوسی بود. به قدر دخترها ناز داشت. زیر گلوش را باید نوازش می کردی، باید باهاش بازی می کردی، باید می گذاشتیش روی شانه ات، باید بوسش می کردی ...

رفت. همین امروز صبح.

خانه تا یک ساعتی سکوت بود و هق هق. بعدش ولی اوضاع به قرار سابق برگشت. خانه ی پدری، بدون هالک هم خانه ی پدری ست. ظرف آب و غذایش هنوز اینجاست. جای خوابش هم -پلیور من که سال هاست روی در کمد دیواری افتاده - . صداش هم پاری وقتی از نمی دانم کجا می آید. لباسم را نگاه می کنم. جای دندانش روی آستین های لباسم مانده. از لباس های نخی خوشش می آمد. می جویدشان. می روم سمت آینه. خیره می شوم به شانه ام. جایش خالیست.

بهارتان مبارکتان

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ق.ظ

سرماخوردگی خاصیت های عجیبی دارد. یک لایه خاکستری شفاف می کشد روی تمام لحظاتت. گذشته و آینده را می پیچاند بهم. ثانیه ها را کند می کند. بعضی چیزها را بی معنی می کند، بعضی چیزها را پر معنی. در گنجه را باز می کند و می گردد دنبال همان خاطره ای که ازش فرار می کنی، برش می دارد، یک دست می کشد به خاک نشسته به تنش و می گذارد درست روبرویت. درست روبروی چشمهایت و مجبورت می کند خیره شوی بهش. بعد خودش می رود یک گوشه ریز می خندد. تو می مانی و خاطره ات. سکوت همه ی اطرافت را پر می کند. نه خاطره حرفی برای گفتن دارد نه تو می دانی از کجا شروع کنی. بعد از چند ساعتِ طولانی، سرماخوردگی ات بلند بلند می خندد و سرش را هی تکان می دهد و نچ نچ کنان می آید خاطره ات را بر می دارد می گذارد توی گنجه و باز هم بلند بلند می خندد. سرماخوردگی رک است. جلف بازی بلد نیست. همین است که من پاری وقت ها دلم تنگ می شود برایش. دلم می خواهد بیاید و درِ گنجه را باز کند. دلم می خواهد بیاید و همه ی بی معنی های عالم را ردیف کند روبرویم که "این هزار و چندمی آنچنان هم بی معنی نیست ها! این را بگیر در عوض آن یکی که عین عروسکِ بچه ها گرفتی و رهاش نمی کنی را بده من بگذارم کنار بی معنی های عالم"
سرما پر از راز است است، زمستان پر از راز است، پر از کشف نشدنی ها، پر از ثانیه های خیس، پر از تنهایی و صدای جیرجیرک و خیابان خلوت و قوطی پپسی که شوتش می کنی و صداش تا هفت محله می پیچد. سرما پر از قصه است، پر از شهرزاد. پر از سرماخوردگی! و تو نمی دانی عاشق زمستانی برای سرماخوردگی هاش یا عاشق سرماخوردگی هستی چون تو را عجیب یاد زمستان می اندازد.


پی نوشت:

زمستان یعنی شروع هزار و یک شب و بهار همان شب آخر است که باید شهرزاد را سر بزنی اما قصه بدترین اتفاق خودش را رو می کند، تو عاشق شهرزاد می شوی!

یادآوری عمومی امور شخصی!

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

.

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

زن یعنی موجودی که اگر قرار باشد این ساختمانِ بلندِ باد انداخته به سینه را  -که به اختصار نامش مرد نهاده اند- متلاشی کند، دقیقا بلد است کجاش بکوبد!


توی پرانتز (شاید نظرات تأیید شد من بعد)


بزرگ شدی بچه!

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ق.ظ

گوش نمی کنند این روزها که من هنوز به کمال، کودکی نکرده ام. گوش نمی کنند این روزهای ملامت، این روزهای سرزنش، این روزهای اخم و تَخم، گوش نمی کنند این روزهای آقا بالاسر که اصرار دارند ثابت کنند من بزرگ شده ام!