.
_ به نظرت کدوم رو بردارم؟ اون زرده یا این آبیه؟
+ اون زرده
_ واااااای نه، خیلی زشته اون
+ خب این آبیه
_ آره آره خودمم نظرم همین بود، مررررسی، خیلی کمکم کردی
_ به نظرت کدوم رو بردارم؟ اون زرده یا این آبیه؟
+ اون زرده
_ واااااای نه، خیلی زشته اون
+ خب این آبیه
_ آره آره خودمم نظرم همین بود، مررررسی، خیلی کمکم کردی
آخرین پله را هم بالا میروم. فریادِ جمعیت با صدای سوتی که توی سرم پیچیده مخلوط میشود. از کنار گوش راستم خون راه باز میکند و توی انبوه ریشهای صورتم گم میشود. چکمهی مرد میخورد توی صورتم. به زحمت از روی سکوی چوبی بلند میشوم. لبخند میزنم. جمعیت هنوز فریاد میکشد. دست هایم را با طناب میبندند و از دو طرف میکشند. میکشند. می کشند. درد میپیچد توی تنم. عرق سرد روی پیشانیام مینشیند. تیغ از روبروی صورتم بالا میرود و به سرعت مینشیند روی بازوی راستم. به سمت چپ پرت میشوم. صورتم را روی رگهای دستم میکشم تا مبادا مردم خیال کنند حلاج ترسیده و رخ زرد کرده. جمعیت هنوز فریاد میکشد. پاهایم میلرزد. سرم گیج میرود. به تیر چوبی پشت سرم تکیه میزنم و بلند میشوم. سنگ بزرگی از میان جمعیت رها میشود و مستقیم به سرم میخورد. صدای شکسته شدن جمجمهام را میشنوم. سرم را بالا نگه میدارم. خون روی چشمهایم را گرفته. لبخند میزنم. سنگها یکییکی رها میشوند. به زحمت خودم را نگه میدارم که زمین نخورم. همین وقتهاست که تو میرسی. عطرت از میان بوی خون و عرق راه باز میکند تا مشامم. دنیا روی دور کند میچرخد. باد میپیچد میان زلفت. مو پریشان کردهای. روبروی جمعیت ایستاده ای. راستِ قامت من. جمعیت ساکت شدهاند. تو خیره شدهای به چشمهام. خم میشوی. تکه خشتی بر میداری. دستت میلرزد. قطره اشکی از چشمت میچکد روی خشت. پرتابش میکنی...
با زانو روی زمین میافتم. سمتِ چپِ قفسه ی سینه ام تیر میکشد. خشت را برمیدارم، میبوسم و های های گریه میکنم.
دارم مرور می شوم. یکی آن بالای مغزم نشسته، کتابِ خاطراتم را باز کرده و کلمه به کلمه اتفاقات را می آورد عینیت می بخشد به سال هزار و سیصد و نود و پنج؛ بعد تهش به جای تیک، ضربدر می زند که یعنی مردود و برو تا چند ماه دیگر جبرانی!
پی نوشت:
یک مسابقه ی بیا و ببینی میان اعضا و جوارحم شکل گرفته برای چِزاندن من. تهش می خواهند دستِجمع مرا به این نتیجه برسانند جسم ناقص و فکر الکنی که دارم مال قلبم است. قلبم ضعیف شده. همه انگشت اتهامشان رو به قلب است. هفت هشت بار سکته و تنگ و گشادی های پی در پی و این اواخر پرخوری. بی راه هم نمی گویند اما شاید فقط من و آن دیواری که بهش تکیه زده بدانیم چقــــــــــدر زخم توی همین بیست و چند سال نشسته پشتش.
گاهی، هر قدر هم تلاش کنی، درک نمی کنی. نمی فهمی چرا آقای فلانی باید این همه وقیح باشد. نمی فهمی این شدت کینه از کجای این هفتاد و چند کیلو می آید. نمی فهمی خانم فلانی چرا این همه مرد است. یا آقای فلانی چرا این همه زن است. نمی فهمی چرا این همه آدم، آدم نیستند. روزگار عریانی شده. این که می گویم هر قدر تلاش کنی، درک نمی کنی آدم ها را، از این جهت نیست که آدم ها عمق پیدا کرده اند و پیچیده شده اند. کاملا برعکس. لحظه ها عریان شده اند، هیچ راز و رمزی نمانده. همه ی راز و رمز ها، همه ی پیچیدگی ها، همه ی ناشناخته هایی که باید شکوفا می شدند و عطر راز آلودِ خالقشان همه ی دنیا را پر می کرد، فدای زندگی در عصر ارتباطات و اطلاعات شده اند. ارتباطاتِ سطحیِ آدم هایِ سطحی.
پی نوشت:
بعد خودت را می بینی اسیر همین ارتباطاتِ سطحی، بعد خودت را می بینی بسیار کم عمق. بعد از خودت، از این زندگی، از این دنیای پر از سیم، از این همه صفر و یک که تا خرخره ات را پر کرده و تو زنده ای بدون اینکه بتوانی نفس بکشی، بی زار می شوی.
از فکر اینکه ظلمی در حقم شده و منِ مظلوم دستم به جایی بند نیست، مغزم داشت منفجر می شد. سرم پر از تصویر شده بود از اویِ ظالم و خودِ مظلومم و فکر و خیال. ترکیب این ها در سرم، معجونی می ساخت که قُل قُل می زد و از روش دود بلند می شد. معجونِ جنون. عصبانی بودم. نشستم همه ی راه ها را بررسی کردم که چطور به اویِ ظالم صدمه بزنم. دستم می رسید آسمان ابری می کردم و صاعقه می زدم به سرش. یا از کار بی کارش می کردم. یا بالا سری اش می شدم و توی جلسه ای که همه ی گنده های کشور بودند، تحقیرش می کردم. غرقِ فکر و خیال، سرِ بزنگاهِ نفرین که رسیدم، دستم که از همه جا کوتاه شد و خواستم آه بکشم و بسپارمش به صاحب این ایام، چشمم خورد به جانمازی که روبروم باز بود. از خودم بدم آمد. سر سجاده بغضم گرفت. یک لحظه همه ی تصویرهای توی ذهنم کم رنگ شد. دست به دعا بلند کردم که رفیقا، معبودا، حضرتِ پروردگارا، اگر ظلمی کرده ازش بگذر. باز هم بغضم گرفت. باز هم از خودم بدم آمد. به لکنت دعا را عوض کردم که خدایا، عزیزا، دلبرا، بیست و چند سال از عمرم با نمک به حرامی گذشت، نمک خوردم و نمک دانِ سفره ات را شکستم و قاه قاه خندیدم، بیست و چند سال از عمرم به ظلم گذشت، بیست و چند سال از عمرم، همه بودند الا تو. غلط کردم.
پی نوشت:
حضرتِ بالا بلند، شکرت برای قدرتی که ندارم. شکرت برای چهره ی خیلی زیبایی که ندارم. شکرت برای ثروتی که ندارم... که اگر همه ی این ها باشد و تو نباشی... آخ، فکرش را هم نمی توانم بکنم چه بلایی سر خودم و مردم می آورم. حضرت بالا بلند، آنی و کمتر از آنی مرا با نعمت هایی که بهم دادی تنها نگذار. آنی و کمتر از آنی مرا به خودم وامگذار که در زمین فساد می کنم و خون ها می ریزم!
ظاهر شهرزاد را با یک قصه ی عاشقانه ی سطحِ چندِ لوس، بزک کرده اند و البته کارگردانی فوق العاده ی جناب فتحی و بازی خیلی خوب علی نصیریان و بقیه! اما در باطن شهرزاد فیلمی شدیدا سیاسی و انتقادی به وضع فعلی کشور است. گراهایی برای مقایسه داده می شود که اگر بیننده خیال می کند ضعف کارگردانی ست، باید بگویم بیننده کاملا در اشتباه است. گشت ارشاد از آن گراهاست که بعید است کسی نداند آن روزگار برعکس این روزگار، امنیه وظیفه ی به جهنم بردن جوانان را داشتند و گیر دادن امنیه به دختر و پسر توی ماشینِ کنار خیابان که "چه نسبتی با هم دارید" چرت است. علی نصیریان مخالف هر تجددی، دارای گرایش های دینی، دارای سلایق سنتی، در مقابل تجددخواهانی که خودشان را در بند سنت می بینند. لازم نیست بگویم که زن در سینما نماینده ی یک ملت است و اسیر شدن شهرزاد برای فرزندآوری در خانه ی بزرگ آقا و رهایی او چه معنایی می تواند داشته باشد.
شاید یک زمانی فیلم را با دقت نگاه کردم. شاید ریز شدم روی این سریال (آن هم فقط به جهت استقبال عمومی از آن، نه ساختار و هنر و قصه و همه چیزی که شهرزاد ندارد) شاید وقتی که باز نمی گردد را فدای دیدن دوباره ی این سریال کردم. فی المجلس روبروی آینه ی اتاق می ایستم و برای چندمین بار به خودم تذکر می دهم رسانه خرِ چموشی ست که اگر افسارش را رها کنی و به خیالِ خامِ خوشی و تفریح پشتش بنشینی، سر از ناکجا آباد در می آوری. فی الواقع عده ای کنترل از راه دور بسته اند به این خر و تو بی آن که بدانی به ناکجاآباد کشیده می شوی. من از این که بر خری بنشینم و افسارش را رها کنم احساس خوبی ندارم. کاش شما هم احساس خوبی نداشتید که لااقل، اگر حالای جنگ و درد و شهید و استکبار و مبارزه، دلتان کشید وقتتان را حرامِ خر سواری کنید، افسارش را محکم بچسبید.
نمی دونم چی شد که این شکاف افتاد بینمون. یعنی حدس می زنم اما خب منطقی نیست. از یه تلفن شروع شد. کی باورش می شه؟ یعنی امواج تلفن این همه قویه؟ تو تلویزیون نشون می داد که با امواج تلفن یه تخم مرغ رو آب پز می کردن. شاید مغز اونم آب پز شده. شاید یه گوشه هایی از خاطراتش آب پز شده. کی فکرشو می کرد اون تَرَک ساده تبدیل بشه به یه شکافِ عمیق؟ اوایل فقط یه خط بود. افتاده بود بینمون و تکون نمی خورد. نه من می تونستم برم اون ورِ خط، نه اون میومد. خداییش یه بار هم پاشو گذاشت این ورِ خط اما زود پا پس کشید. گفتم بیا، گفت می خوام بیام اما با دلم چیکار کنم؟ دیگه هیچی نگفتم. نگفتم دلت مال منه. نگفتم اون جوری که تو دلت رو بغل کردی من حسودیم میشه. نگفتم دل بده به دلم. نگفتم چهار صباح دیگه تو می مونی و حسرت به دل. هیچی نگفتم اما نشستم اون بر خط - عوضِ اینکه برم پیِ خوشی - با نیشِ باز زل زدم به چشماش. می خندید اما نه مثل همیشه. ادا بود. منم خسته شدم. دیگه نخندیدم. پاری وقتی فقط آه می کشیدم. یه روز دیدم گریه می کنه. بلند شدم برم سمتش دیدم از این جا که من نشسته م تا اونجا که اون گریه می کنه یه شکاف افتاده به ایـــــــــــــــن عمق! نمی دونم چی شد که این شکاف افتاد بینمون. با یه تلفن؟ کی باورش می شه؟