.
تو به من شادیهای عمیقی دادی. عمیق، به اندازهی زخمهایت.
من به طرز نگرانکنندهای توی تمام کارهایم معمولیام.
یک شب تا صبح بیدار ماندم، نصف ذخیره ی روزهای در خانه بمانیدِ یخچال تمام شد!
آدم ها وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن چقدر ترسناک میشن ...
پ.ن:
من وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشم شدیدا آرام، بی آزار و دنیا روی دور کند زده میشم، کاش می دونستم که همه مثل هم نیستن، لااقل بیشتر احتیاط می کردم!
مادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شده ی سر و صورتش هستم و چروک های کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برویم بیمارستان و ماسک بزنیم و تا ده روز بعدش هی خدا خدا کنیم و کنار خنده هایمان دلشوره بگیریم که توی محیط بیمارستان آلوده به کرونا نشده باشند هم خوابیده. محمد حسین که دلم براش مچاله شده و ماه هاست ندیدمش و توی قم قرنطینه ی خانگی شده و هر روز از فشار ندیدنش اشکم تا لب مشکم میرسد و از شما چه پنهان چکه هم میکند، احتمالا خوابیده، بی دغدغه. علیرضا، محمد مهدی، علی کوچیکه، آبجی ها، همسر صبور و ساده و مهربانم، دوستان جانی، طلبکارهایم، بدهکارهایم، همه خوابیده اند. نجیب و آسوده. و من مثل پیرِ خاندانی پر جمعیت، خسته از یک عمر فکر و نگرانی، با لبخندی محو، خیره شده ام بهشان و غرق شده ام در آرامش سکرآور شب که از لای پنجره ها میریزد توی خانه.
ببین پسرجان، تو بزرگ شدی. یادت می آید بهت می گفتند باید بزرگ بشی که بفهمی، منظورشان همین حول و حوالی بوده. حالا که پیمانه ی سی سالگی را هم تا ته سر کشیدی وقتش رسیده که با هم رو راست باشیم. وقتش رسیده تمام قامت، بدون اینکه ضربان قلبت خیلی بالا برود، بدون اینکه دست و پایت بلرزد و آب دهانت را نتوانی قورت بدهی بایستی روبروی حل نشدنی های زندگی ات. یا بپذیری شان و به خودت بیایی یا بروی گم شی از اینکه هنوز هم بچه ای. گریه زاری، قهر کردن، لوس بازی، مشغول اسباب بازی شدن، استعمال دخانیات و فرار کردن هم ممنوع. به من نگاه کن، می خوام چند کلمه مردانه باهات حرف بزنم. تو داری پیر میشوی. زمان دارد با سرعت می گذرد و تو و همه ی کسانی که دوستشان داری پیمانه شان دارد تمام می شود. می فهمی؟ داری می میری احمق.
در این مخروبه ی پر از رنج، عیار آدم به نوع دردی ست که توی گنجه ی دلش پنهان کرده. برای من که غم بازم، برای من که چراغ به دست می گردم دنبال آدمی که دردش از شکم و زیر شکمش بالاتر رفته باشد، تحمل این روزها و آدم های اطرافم سخت شده، خیلی سخت. عصبی شده ام. گمان می کنم دارم می گندم.
گفتم غمِ تو دارم! منتظر بودم پوزخند بزند و بگوید غمت سر آید. به قیافه ی مغرور و چشم های حق به جانبش می آمد. چند ثانیه ی بدون جواب که گذشت آهسته گفت: من هم!
دلم کشیده که از لحظه های تک خطی و ساده ام بنویسم. انگار که دفترچه ی خاطرات. انگار که حرف زدن با گلِ شمعدانیِ سرخِ گوشه ی حیاط. انگار که ضبط کردن یک وُیسِ جدید برای تو و بعد مخفی کردنش لا به لای صفر و یک های گوشی و هیچ وقت ارسال نکردنش ...
زشته آدم با مقدمه ی کتاب "خداحافظ سالار" هم اشک بریزه؟
پ.ن: یادم به سید رضا افتاد وقتی هنوز روضه را شروع نکرده می گفت مادر، مادر، مادر و جمعیت به پهنای صورت اشک می ریخت و هق هق می کرد و سید می گفت من که هنوز چیزی نگفته م ...