گفتی که صبور باش، هیهات!
مثل یک خواب ترسناک، یک کابوس سخت که می دانی واقعی نیست و بالاخره تمام می شود، می دانی خواب می بینی و فقط باید منتظر بمانی، اما باز هم می ترسی، عرق روی پیشانی ات می نشیند، نفس نفس میزنی و آخرش هم با فریاد از خواب می پری.
مثل یک خواب ترسناک، یک کابوس سخت که می دانی واقعی نیست و بالاخره تمام می شود، می دانی خواب می بینی و فقط باید منتظر بمانی، اما باز هم می ترسی، عرق روی پیشانی ات می نشیند، نفس نفس میزنی و آخرش هم با فریاد از خواب می پری.
توضیحی شده ام! دلم می خواهد برای هر چیزی منطق پیدا کنم. حتا برای بی منطق ترین و بی شعورترین احساساتم. دلم می خواهد شرح بدهم همه چیز را. ذهنم پر از عدد شده. هر کالایی را می بینم دنبال کارکردش میگردم و اگر به کاری نیاید به نظرم دور ریختنی ست. آخر هر حرفی، هر متنی و هر اتفاقی از خودم می پرسم "خب که چی؟" حال و روز ترسناکی ست. کمتر پیش میاید ذوق زده شوم، از ته دل بخندم و دل سیری گریه کنم. قانون را استثناء کامل می کند، نظم را آشفتگی و این وضعیت پوکر فیس مرا تو! حالا هی ابرو کج کن و بگو چرا مرا دوست داری؟ که من برای هزارمین بار بگویم نمی دانم و تو بهت بر بخورد که برای چی در جواب سوالت داشتنی هایت را ردیف نکرده ام! این داشتنی ها را -کم و زیاد- همه دارند، آن چیزی که جز تو هیچ احدی در این عالم ندارد، اکسیر دلدادگی ست، افسون مجذوب شدن، سمّ دوستم بداری! تو تنها جادوگر دنیای مردی هستی که هیچ اعتقادی به جادو ندارد.
در این مخروبه ی پر از رنج، عیار آدم به نوع دردی ست که توی گنجه ی دلش پنهان کرده. برای من که غم بازم، برای من که چراغ به دست می گردم دنبال آدمی که دردش از شکم و زیر شکمش بالاتر رفته باشد، تحمل این روزها و آدم های اطرافم سخت شده، خیلی سخت. عصبی شده ام. گمان می کنم دارم می گندم.
پلکم را که روی هم می گذارم شروع می شود. سیل فکر و فکر و فکر. انگار که پشت سدی از بی خیالی جمع شده باشند و همین حالا که بعد از ساعت ها کار و گرفتاری سرت را روی بالش گذاشته ای سد شکسته باشد و تو غرق شده باشی. فکرهای تو در تو، بدون سر رشته، بدون نتیجه، بدون اقدام، فکرهای هر جایی ... همین که به یکی شان می گویی خب بی خیال، یا حوصله ی تو یکی را ندارم، فریاد هزار تاشان بلند می شود که من را چه می کنی؟ به من هم می خواهی بگویی بی خیال؟ حوصله من را هم نداری لعنتی؟
شب، سیاه چسبنده ی خفه کننده ای می شود که آن قدر جیغ می کشد تا خوابش ببرد. شب، همسری می شود که تمام روز پشت سرت دویده و تو بی اعتنا به او با آدم ها حرف زده ای و بلند خندیده ای و کتاب خوانده ای و با مشتری ها گرم گرفته ای و از این کار به آن کار پریده ای و او تمام مدت حرف هایش را قورت داده و گلویش ورم کرده از حرف های نزده و حالا، با ته مانده ی جانت رسیده ای خانه، سرت را گذاشته ای روی بالش، او را دیده ای پشت سرت و گفته ای تو اینجا بودی؟ او هم فریاد و اشک را ریخته توی تمام حرف های قورت داده شده اش. و تو انگار دهانت را دوخته باشند.
شب است. با همه ی زیبایی و خوفش. با همه ی نجابت و فریبندگی اش. با همه ظرافت و شکنندگی اش. با همه ی رازهایش. با همه ی قصه هایش. شب است. شب.
بوی عرق بدن هایی که می چرخند و وای حسین می گویند و سینه می زنند برای من خوش تر از عطر یک میلیون و هشتصد هزار تومانی شماست، دوستِ عزیز!
پ.ن:
"از محلی که بوی بدن انسان را بده خوشت نمی آید؟ چون پاهای خودت هیچ وقت بو نمی دهد؟ از عبادتگاهی که بوی انسان را می دهد، برای انسان ها ساخته شده است و درونش انسان ها هستند بدت می آید؟ واقعا که افکار پاریسی در کله ات داری. این عطر جوراب ها مرا با خودم روبرو می کند. به خودم می گم که ارزش من بیشتر از همسایه ام نیست. بوی خودم را حس می کنم، بوی ما را حس می کنم، و بنابراین احساس بهتری پیدا می کنم."
موسیو ابراهیم | اریک امانوئل اشمیت
با پدرم سوار خط واحد شدیم. یک پسر جوان بلند شد و جایش را به پدرم تعارف کرد ...
ساعت از دو و نیم هم گذشته. فردا ساعت نه قرار دارم اما قرار ندارم. پلکم سنگین نمیشود. خوابم را فروختهام به یک کوه فکر و خیال. مخاطبین گوشیم را زیر و رو میکنم بلکم یکی از این شمارهها پر رنگتر از بقیه شود که یعنی بیا به من پیام بده اما نمیشود. میروم سراغ آدمهای مجازی. تمام پیامرسانها را بالا و پایین میکنم، چند تا پیام هم مینویسم و ارسال نمیکنم و سر آخر ناامید میشوم از آدمها. حجم اتاق را انبوه تاریکی گرفته. سیاهی مثل خاک، مثل شن میریزد روی سرم، میریزد توی گلوم، میریزد توی چشمهام ... چشمهام را میبندم. به این فکر میکنم که لابد یک نفر یک جایی از این عالم دلش بدجوری شکسته که این حجم از بی قراری آوار شده روی سرم. همین که قصد میکنم بگویم خدایا ببخش متوجهش میشوم. تمام مدت اینجا بوده. خجالت میکشم از در به در زدنم. هیچی نمیگم. نه مثل همیشه با بغض میگویم یا ایها العزیز، نه میگویم انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی، نه میگویم یا اله العاصین. هیچی. فقط خیره میشوم به انبوه تاریکی اطرافم و اشک هام گرد میشود و سیاه میشود و سر میخورد پایین و بوی خاک نمناک میپیچد توی اتاق.
مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.
مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و یک جزیره بدون هیچ انسانی. سال ها می گذرد. تو از شدت تنهایی کلافه می شوی . داد می زنی. با مشت می کوبی به آب شور دریا. باز هم سال ها می گذرد و بالاخره یک کشتی پر از آدم از آن دورها سر و کله اش پیدا می شود. تو از شدت خوشحالی گریه می کنی. سوار کشتی می شوی و همه دلشان به حالت می سوزد. تا نیمه شب کنارت می مانند و حرف می زنی و حرف می زنند. وقتی همه رفتند، وقتی همه خوابیدند. شیرجه می زنی توی آب و شنا می کنی. شنا می کنی. شنا می کنی. به جزیره می رسی. از فرداش دوباره منتظر کشتی، هی داد می زنی، هی مشت می کوبی به آب شور دریا و هی کلافه می شوی از شدت تنهایی.
مثل وقتی تو می آیی. بعد از این همه سال نیامدن. من پشت دیوار پنهان می شوم. تو مدام نگاه به ساعتت می کنی. من آب دهانم را آهسته قورت می دهم. تو بالاخره خسته می شوی و می روی. من از پشت دیوار بیرون می آیم، می ایستم سر جای خالی ات و آه می کشم.
اولین بار بین شیارهای انگشت اشاره ی دست چپم پیداش کردم و چون یک لباس سفید بلند تنش بود خیلی طول کشید تا متوجه شوم کسی که دارد داد میزند "آهای، من اینجام" دقیقا کجای این سرزمین پهناور انگشتی نشسته.
همین حالا که بعد از روزها فشار و سختی رسیده ام به آرامش، همین حالای بعد از عسر، همین حالای غرق در یسر مینویسم تا فراموش نکنم: چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.